روزی عبداللهبن یحیى بر امیرالمؤمنین (علیه السلام) وارد شد، صندلى (کرسى) در برابر آن حضرت بود، حضرت امر فرمود که بر آن کرسى بنشیند. عبدالله نشست، لحظهای نگذشت که چیزى بر سرش افتاد و سرش شکست و خون جارى گشت.
حضرت امر فرمودند آب آوردند و خون سر او را شستوشو دادند و فرمودند: نزدیک شو به من؛ آنگاه دست بر شکاف سرش گذاردند، در حالىکه عبدالله سخت بىتابى مىکرد، جراحت سر را به هم آوردند و بهبود یافت، گویا شکستگى وجود نداشت؛ پس از آن فرمودند: «اى عبدالله! سپاس خدایى را که قرار داد گرفتاریها را کفاره گناهان پیروان ما در دنیا، تا در فرمانبردن حق، سالم بمانند و سزاوار مزد و اجر شوند». عبدالله عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! مجازات گناهان ما فقط در دنیاست؟ حضرت فرمودند: «آرى؛ مگر نشنیدهاى گفته پیامبر (صل الله علیه و آله) را که فرمودند: الدنیا سجن المؤمن و جنةالکافر؛ دنیا زندان مؤمن و بهشت کافر است.»
خداوند پیروان ما را در دنیا از گناهانشان پاکیزه گرداند بهوسیله مصائب و ناراحتیها و به عفو خود، چنانکه مىفرماید: «ما اصابکم من مصیبة فبما کسبت ایدیکم و یعفوا عن کثیر»؛ آنچه مصیبت مىبینید از کردار خود شماست، و بسیارى از آن بخشش مىکند. شورى/30»
آنگاه پیروان ما به قیامت وارد شوند و طاعتهاى آنان را زیاد کند و لکن دشمنان ما را خداوند در دنیا جزاء دهد به طاعاتشان گرچه وزنى ندارد، زیرا طاعتشان اخلاص ندارد و چون وارد قیامت شوند، سنگینى گناهان و کینههایشان به محمد و آل محمد و یاران واقعى آنان، بر شانه آنهاست و در آتش فرو روند.
عبدالله عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! استفاده کردم و به من آموختى؛ اگر به من مىفرمودید که چه گناهى سبب محنت مجلس شد، بسیار نیکو بود که دیگر مرتکب نشوم؟
حضرت فرمودند: «هنگام نشستن، بسمالله نگفتى، این مصیبت کفاره گناهت گشت؛ مگر نمىدانى که پیامبر از جانب خداوند مرا حدیث کرد که خداوند فرماید: هر کارى که در آن بسمالله گفته نشود، آنکار ناتمام خواهد ماند.»
عبدالله عرض کرد: پدر و مادرم فداى شما! دیگر بسمالله را ترک نمىکنم.
حضرت فرمودند: پس تو سعادتمند خواهى گشت! عبدالله عرض کرد: تفسیر بسمالله چیست؟ حضرت فرمودند: «بنده چون بخواهد شروع در کارى کند، مىگوید: بسمالله، یعنى من به نام این اسم، این کار را انجام دهم، پس در هر کارى که به بسمالله ابتداء کند، آن عمل مبارک خواهد بود.»
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ….
پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت :
” اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . ”
” برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ”
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت ...برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ….
نکته ها:
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ….اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند
چند شب پیش یکی داشته از مراسم احیا برمیگشته که میبینه یه مرد قد بلند که لباس مشکی تنشه داره صداش میکنه
چون کس دیگه ای اونجا نبود فکر کرده لابد به کمک نیاز داره و رفته وقتی نزدیک اون مرد میشه بهش میگه بیا بریم سر این
مزار بهش فاتحه بدیم اینم میره وبحش فاتحه میدن و میره خونشون فردای اون روز وقتی میخواسته بره سرکار کنجکاو میشه
و میره سر مزاری که شب بهش فاتحه دادن فکر میکنید چی میبینه.....؟؟؟؟
.
.
.
.
.
.
صاحب قبر یعنی همون کسی که مرده بود رو میبینه
(از روی عکسی که روی سنگ قبر بود)
.
.
.
.
حالا اون کی بود؟؟؟؟
.
.
.
.
همونیکه ازش خواسته بود برن سر مزار.
نمیدونم اون آدم چرا ازش خواسته تا براش فاتحه بفرسته ولی این ماجرا باعث شد هروقت از اونجا رد میشم واسش فاتحه بفرستم...
روحش شاد...
آوردهاند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او....
شیخ احوال بهلول را پرسید.
گفتند او مردی دیوانه است.
گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.
شیخ پیش او رفت و سلام کرد.
بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی.
فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد میکنی؟ عرض کرد آری..
بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟
عرض کرد اول «بسمالله» میگویم و از پیش خود میخورم و لقمه کوچک برمیدارم، به طرف راست دهان میگذارم و آهسته میجوم و به دیگران نظر نمیکنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمیشوم و هر لقمه که میخورم «بسمالله» میگویم و در اول و آخر دست میشویم..
بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو میخواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمیدانی و به راه خود رفت.
مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید.
بهلول پرسید چه کسی هستی؟
جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمیداند.
بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را میدانی؟
عرض کرد آری...
سخن به قدر میگویم و بیحساب نمیگویم و به قدر فهم مستمعان میگویم و خلق را به خدا و رسول دعوت میکنم و چندان سخن نمیگویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت میکنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمیدانی..
پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمیدانید.
باز به دنبال او رفت تا به او رسید.
بهلول گفت از من چه میخواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمیدانی، آیا آداب خوابیدن خود را میدانی؟
عرض کرد آری... چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب میشوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیهالسلام) رسیده بود بیان کرد.
بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمیدانی.
خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمیدانم، تو قربهالیالله مرا بیاموز.
بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.
بدانکه اینها که تو گفتی همه فرع است و
اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.
جنید گفت: جزاک الله خیراً! و
ادامه داد:
در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد.
و در خواب کردن اینها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.
روزی بهلول از کوچه ای میگذشت، شخصی بالایش صدا زده گفت: ای بهلول دانا! مبلغی پول دارم، امسال چه بخرم که فایده کنم؟
ـ برو، تمباکو بخر!
مردک تمباکوخرید، وقتیکه زمستان شد، تمباکو قیمت پیدا کرد. به قیمت خوبی به فروش رسید. بقیه هر قدر که ماند، هر چند که از عمر تمباکو میگذشت، چون تمباکوی کهنه قیمت زیاد تری داشت، لهذا به قیمت بسیار خوبتر فروخته میشد وسرانجام فایده بسیاری نصیب اوشد. یک روز باز بهلول از کوچه می گذشت که مردک بالایش صد ا زده و گفت:
ای بهلول دیوانه! پارسال کار خوبی به من یاد دادی، بسیار فاید ه کردم، بگو امسال چه خریداری کنم؟
ـ برو، پیاز بخر!
مردک که از گفته پارسال بهلول فایده، خوبی برداشته بود، با اعتمادی که به گفته اش داشت هرچه سرمایه داشت و هر چه فایده کرده بود. همه را حریصانه پیاز خرید و به خانه ها گدام کرده منتظر زمستان نشست تا در هنگام قلت پیاز، فایده هنگفتی بر دارد. چون نگاهداری پیاز را نمی دانست، پیاز ها همه نیش کشیده و خراب شد و هر روز صد ها من پیاز گنده را بیرون کرده به خندق میریختند و عاقبت تمام پیاز ها از کار برامده خراب گردید و مردک بیچاره نهایت خساره مند شد.
مردک این مرتبه با قهر و خشونت دنبال بهلول میگشت تا او را یافته و انتقام خود را از وی بگیرد. همینکه به بهلول رسید، گفت:
ای بهلول! چرا گفتی که پیاز بخرم و اینقدرها خساره مند شوم؟
بهلول در جوابش گفت:
ای برادر! آن وقت که مرا بهلول دانا خطاب کردی، از روی دانایی گفتم«برو، تمباکو بخر» این مرتبه که مرا بهلول دیوانه گفتی، از روی دیوانگی گفتم ـ «برو، پیاز بخر» و این جزای عمل خود تست. مردک خجل شده راه خود را پیش گرفته رفت و خود را ملامت میکرد که براستی، گناه از او بوده..
شیطان در میان فرشتگان مشغول عبادت بود تا وقتی که خداوند اراده کرد برای خود در زمین جانشین انتخاب کند .به ملائکه خطاب نمود که من می خواهم خلیفه ای در زمین قرار دهم و آنان را از مقصود خود آگاه کرد .دراین هنگام ابلیس به زمین آمد و فریاد زد ای زمین من آمده ام تو را نصیحت کنم .خداوند اراده فرموده که از تو پدیده ای به وجود آورد که برترین خلایق باشد و من می ترسم او خدا را معصیت کند و داخل آتش شود و در نتیجه تو داخل آتش شوی .وقتی ملائکه آمدند که از تو خاک بردارند آنها را به خدای بزرگ قسم بده که از تو خاک برندارند.
امام علی (ع)می فرمایند:وقتی خداوند متعال اراده کرد که آدم (ع) را خلق کند خطاب به جبرئیل فرمود:مقداری خاک از زمین بیاور تا خلقی جدید به وجود آورم که افضل موجودات واشرف مخلوقات باشد.جبرئیل به زمین آمد تا خاک بردارد.زمین نالید و او را به خدا قسم دادکه از آن خاک برندارد.جبرئیل هم برگشت و داستان را گزارش داد.بعد از او میکائیل و اسرافیل را فرستاد. باز هم آنها دست خالی برگشتند .برای بار چهارم عزرائیل را فرستادکه حتما از زمین خاک بیاور.او که خواست از زمین خاک بردارد باز زمین نالید ولی این بار عزرائیل گفت:من از جانب خدا مامور شدم و خاک را از زمین برداشت و خداوند آدم را از آن ساخت و از به بعد بود که خداوند قبض روح آدمیان را به دست عزرائیل داد از این جهت که ناله و گریه ی آنها در هنگام جان دادن در وی اثر نمی کند و او ماموریت خود را انجام می دهد .هنگامی که خداوند آن خاک را با آب خالص مخلوط کرد و پیکر خاکی اورا قالب زد .شیطان با خود گفت:این مخلوقی ضعیف است که از گل چسبیده به وجود آمده و من با او مخالفت خواهم کردو اگر روزی قدرت پیدا کنم او را هلاک خواهم کرد .پس خداوند به فرشتگان فرمود که بر او سجده کنند ولی شیطان گفت که من از آتشم او را سجده نخواهم کرد به این ترتیب خداند او را از بهشت بیرون کرد ولی شیطان از خدا مهلت خواست و خداوند نیز به مهلت معین داد و او هم دام های خود را می گستراند ولی این طور نیست که که انسان به خاطر دامهای ابلیس گناه کند.او فقط وسوسه می کندولی قدرت اختیارو انتخاب افراد است که به او جواب مثبت می دهند.
افراد کابینه ی شیطان فرزندان او هستند که آنها را هر صبح و شام جمع می کند و دستورات لازم را به آنهامی دهدو هرکس را در پی ماموریت خود می فرستد.
1ولها یا ولهان:مامور طهارت و نماز و عبادت است.او انسان را در طهارت و نماز وسوسه می کند و به شک می اندازد که نمازت باطل است و نماز دیگری را شروع کن یا وضوی تو باطل است و دوباره وضو بگیر.
2.هفاف:مامور اذیت و ترساندن انسانها در بیابانها و صحرا ها است که او را به وهم و خیال اندازد و یا به شکل حیوانات گوناگون به نظر انسان آید.
3.زلنبور:که موکل بازاری هاست که فروشنده را برای فروش جنس خود وادار به گفتن دروغ و قسم و مدح متاع می کند.
4.در مصیبتی که به انسان وارد می شوداعمالی مانند خراشیدن و سیلی زدن به خود ویقه ی لباس را پاره کردن را پسندیده جلوه می دهد .
5.ابیض:انبیاءرا وسوسه می کند یا مامور به خشم در آوردن انسانها است که به وسیله ی آن خونها ریخته می شود.
6.اعور:کارش تحریک شهوات در مردان و زنان است و آنها را به گناه دعوت می کند.
7.داسم:همواره مراقب خانه هاست که وقتی انسان داخل خانه شد سلام نکند و اسم خدا را به زبان نیاورد و او را آن قدر وسوسه می کند تا شر و فتنه در آنها ایجاد شود.
8.قندر:او نظارت بر زندگی افراد دارد به طوری که فرد در برابر ناموس خود بی تفاوت می شود.
9.دهار:آزار مؤمنان در خواب به صورت خوابهای وحشتناک و یا وسوسه از طریق خواب.
10.ابقض:وظیفه ی او گذاشتن سی عدد تخم در هر روز که همگی آنها دشمن انسان هستند.
11.تمریح:او درآغاز شب با وسوسه کردن وقت مردم را پر می کند.
12.لاقیص:او یکی از دختران شیطان است و کارش وادار کردن زنان به مساحقه می باشد.
13.متکون:شکل خود را تغیییر می دهد و مردم را وادار به گناه می کند.
14.مذهب:به شکلهای مختلف غیر از صورت پیامبر و امامان در می آید و مردم را گمراه می سازد.
15:خنزب:بین نماز گزار و نمازش حایل می شود و توجه قلب را از وی می گیرد.
16.مقلاص: :مؤکل قمار است ،قماربازها به دستورات او رفتار می کنند.
17.طرطبه:یکی از دختران شیطان است که کار او وادار کردن زنان به زنا است.
18.قزح.
19.زوال.
20.... .
دو گدا در یکی از خیابان های شهر رم کنار هم نشسته بودند
یکی از آنها صلیبی در جلو خود گذاشته بود و دیگری ستاره داوود
مردم زیادی که از آنجا رد می شدند به هر دو نگاه می کردند ولی فقط تو کلاه کسی که پشت صلیب نشسته بود پول می ریختن .
کشیشی که از آن جا رد می شد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیب نشسته پول می دهند و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمی دهد.
رفت جلو و گفت :
رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟
اینجا یک کشور کاتولیک هست، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست.
پس مردم به تو که ستاره داوود جلو خود گذاشتی پولی نمی دهند، به خصوص که درست نشستی کنار دست گدایی که در جلو خود صلیب گذاشته است.
در واقع از روی لجبازی هم که باشد مردم به او پول می دهند نه به تو.
گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرف های کشیش رو به گدای پشت صلیب کرد و گفت :
هی موشه نگاه کن کی اومده به برادران گلدشتین بازاریابی یاد بده؟
یک روز عربی ازبازار عبور می کرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد
هنگام رفتن صاحب دکان گفت : تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی
مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا می گذشت
از بهلول تقاضای قضاوت کرد بهلول به آشپز گفت : آیا این مرد از غذای تو خورده است؟
آشپز گفت : نه ولی از بوی آن استفاده کرده است
بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت : ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر
آشپز با کمال تحیر گفت : این چه طرز پول دادن است؟
بهلول گفت : مطابق عدالت است کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند
امیررضا کنار چیزهایی که در لیست نوشته بود تیک میزد.
- خوب این هم ماشین عروس که امروز درست شد. الهی شکر. شبنم! کارها داره عالی پیش میره. فقط مونده عکاس و فیلمبردار. دیگه همه کارای عروسی جوره جوره.
شبنم از جایش بلند شد، بطری شربت را از یخچال بیرون آورد و تکه یخ را در لیوانی بزرگ انداخت:
- دست تو درد نکنه. همه کارا، رو دوش تو بود. امتحانهای دانشگاه درگیرم کرد، الان هم که کلاسهای اضافه.
- شبنم! راستی میگم کلاس آشپزی میری دیگه هی چاق میشیمها. من الانش هم اضافه وزن دارم. غذاهای رژیمی یاد بگیر.
شبنم سینی کوچک شربت را روی زمین گذاشت.
- ای بابا! شبنم! این همون سینی نیست که دیروز با هم خریدیم؟
- چرا همونه. خیلی از طرحش خوشم مییاد فانتزیه.
- الان دست نگیر مستهلک میشه.
- بیمزه. راستی...
امیر رضا لیوان شربت را دست شبنم داد.
- میدونم میخوای در مورد خونه بپرسی. قراره فردا اتابک ماشینش رو بیاره بریم دنبال خونه بگردیم. پیدا میشه. خدا بزرگه. غصه چی رو داری میخوری؟ من قول میدم یه خونه خوب واست بگیرم.
- نه به خدا. منظورم این نبود. میگم یه جای کوچیک بگیر حالا، ما که نیاز به جای بزرگ نداریم. میخواستم بگم اگه سوئیت هم گرفتی اشکال نداره.
- نه بابا. اگه یه کمی هم شده یا وام میگیرم یا از اتابک قرض میکنم اون دست و بالش بازه. یه جای 400- 500 متری گیر مییاریم. 5 تا خواب کمتر داشته باشه من اصلا قبول نمیکنم.
امیررضا و شبنم زدند زیر خنده. مادر شبنم از توی حیاط رسید و از خنده بچهها بی نهایت شاد شد و خودش هم زد زیر خنده. شبنم تعجب کرد و پرسید:
- مامان شما واسه چی داری میخندی؟
- همین جوری مادر ذوق شماها رو کردم و خندهام گرفت.
عروسی نیمهشعبان بود. یک هفته بیشتر نمانده بود. امیر رضا و شبنم خیلی استرس این مراسم را داشتند. در عین حال که شبنم همه چیز را ساده گرفته بود و از کلی هزینههای بیهوده صرف نظر کرده بودند. پدر امیررضا اصلا وضع مالی خوبی نداشت و برای جشن نتوانسته بود کمکی کند. همه هزینهها به عهده امیر رضا بود. شبنم میدید که برای عروسی، همسرش از جان مایه میگذارد. تا دیر وقت کار میکنه تا اضافه کاری و پاداش خوبی گیرش بیاید. شبنم کمی پس انداز داشت و برای جشن کوچکشان به امیر رضا داده بود و امیدوار بودند همه چیز به خوبی تمام شود و آنها زندگی مشترکشان را به شادی آغاز کنند.
صبح نیمهشعبان بود و استرس هنوز دست از سر شبنم بر نداشته بود. نوبت آرایشگاه داشت. امیر رضا او را سوار ماشین کرد تا زود به آرایشگاه برسند. شبنم حرف نمیزد و فقط توی فکر فرو رفته بود.
- حالا چرا با شوهرت قهری خانومی؟!
- ببین من همه جا همه چیز رو به تو سپردم. اما تو جریان خونه سهلانگاری کردی؟ یعنی چی که طرف هنوز خونه رو تخلیه نکرده. ما شب باید بریم تو خونه خودمون.
- سپردم به اتابک. اون کارش درسته. عین اون موشه هست تو تام و جری، زبله.
- من جهازم پشت کامیون تو پارکینگ مامان ایناست.
- بابا جان غصه نخور.
شبنم با اوقات تلخی گفت:
- شب مهمونا میان خونه عروس رو ببینن. ما کجا ببریمشون.
- به به. چه روز خوبی. صبح روز عروسی عروس و داماد به جای اینکه بادا بادا مبارک بادا گوش کنن میزنن تو سر و کله هم. قربونت برم تو برو و همه کارهات رو بسپار به من. میام دنبالت.
شبنم لبخندی از سر ناچاری زد و جلوی در آرایشگاه پیاده شد.
موبایل امیر رضا زنگ خورد و اسم اتابک روی مانیتور نقش بست.
- جونم.
- کجایی دوماد؟! ببین همین الان خودت رو برسون خونه مادر زنت.
اتابک رفیق گرمابه و گلستان امیر رضا بود، و از دوران دبیرستان با هم دوست بودند، او بر خلاف امیررضا که خیلی شسته رفته و مرتب بود، همیشه درگیر و مشغول بود، از آن بچه بازاریهای زبل که در آن واحد هم میتوانستند قصابی کنند، هم کباب بپزند، هم سفره برای مهمانها پهن کنند، کارت عروسی پخش کنند، مثل رانندههای 40 ساله ترانزیتی توی شهر رانندگی و بار جابهجا کنند.
- چی شده؟ نکنه پشیمون شدن میخوان شبنم رو پس بگیرن؟!
اتابک خندید و گفت:
- بیخود ذوق نکن، مال خودته تا موهات بشه رنگ دندونات! آش کشک خالته بخوری پاته نخوری پاته! میخوام کمک کنی این وسایل رو ببریم بزاریم تو خونهات، درسته دوستیم ولی سوءاستفاده نکن، تیز بپر بیا!
امیررضا خندید، اتابک عادت داشت به این تکه پراندنها، خوشحال بود که خانه را گرفته است. سریع خودش را رساند خانه و با اتابک رفتند محضر و قولنامه را نوشتند، یک خانه پنجاه و هشت متری، 13میلیون پیش ماهی 90 تومان کرایه!
- غصهاش رو نخور، این شش تومنی که بهت دادم رو تا سه ماه دیگه با سودش بهم پس میدی وگرنه مامور میارم جلبت کنن!
امیررضا همانجا توی بنگاه صورت اتابک را بوسید اما توی دلش غوغا بود، چطور این شش میلیونی که از اتابک گرفته بود را پس بدهد، اما آنقدر سرش شلوغ بود که دیگر سعی نکرد به این موضوع فکر کند.
شبنم سفره سحری را چید، آب و خرما را گذاشت کنار قرآن و رفت اتابک را بیدار کرد، اتابک کورمال کورمال رفت وضو گرفت و سر سفره نشست.
- به به! خانومم چیکار کرده!! تو کی بیدار شدی اینا رو درست کردی؟
- خب دیگه، شبنم خانوم کارش درسته!
خودش زد زیر خنده و گفت:
- زود باش، نیم ساعت تا اذان مونده، باز هم اون دم دمای آخر هی میگه کاشکی اذان رو دو دقیقه دیرتر میگفتن.
این سومین روز ماه رمضان بود که شبنم و امیررضا سر سفره سحری با هم بودند، امیررضا لقمه میگرفت اما معلوم بود که یه چیزی توی سرش است.
- امیر! چیزی شده؟ از شب که اومدی گرفتهای؟ خبری شده به من نمیگی؟
- نه، چیزی نیست.
- امیر! تو چشای من نگاه کن، هنوز هیچی نشده داری از من پنهون میکنی؟ بذار شش ماه با هم زندگی کنیم بعد از این تیز بازیا دربیار!
امیر لبخندی زد و گفت:
- آخه آدم پخمهای مثل من تیزبازیش کجا بود! تازه بدونی چه فایده داره؟! اتابک یه چک داده برگشت خورده، یعنی طرفش مالش رو خورده، سی میلیون جنس ازش برده زده به چاک، اون هم میدونی که کارش اینه که چکی کار میکنه حالا طلبکاراش پول میخوان، این رو یکی از بچههای بازار بهم گفت، یعنی اتفاقی همو دیدیم گفت اگه پول تو دست و بالت داری برس به داد رفیقت اتابک! نمیدونست من خودم شش میلیون بهش بدهکارم، آخه مردم نگاه میکنن به این کت و شلوار پوشیدن ما کارمندا، نمیدونن زیر این کتهای اتو کرده دلمون خونه! الان نمیدونم واسهاش چیکار کنم، شش میلیون هم شش میلیونه دیگه، باید بهش پس بدم، تو این شرایط، نمیدونم از کجا بیارم. ریختم به هم!
شبنم لقمه پنیر و سبزی توی دستش ماند، نمیدانست چه بگوید:
- خدا کریمه امیر! درست میشه!
- والا کفره اما نمیدونم خدا چرا این بلاها رو سر اتابک میاره، بچه به این باحالی و با مرامی من ندیدم، خیرش به همه میرسه، کافیه کسی مشکلی داشته باشه اتابک اولین نفره که میپره جلو و دستش رو میگیره، تو عروسی و عزای همه پیشقدمه، دیدی که تو عروسی خود من چیکار که نکرد، اون همه پسر عموهای به درد نخورم داشتن و میدونستن من گیرم ولی یکیشون حاضر نشد صدهزار تومن قرض بده من خونه رهن کنم، اونوقت اتابک سه روز همه بنگاهها رو گشت، خونه پیدا کرد، چونهاش رو زد، شش تومن هم پول رهن رو داد، وسایل رو بار زد و هزار تا دنگ و فنگ دیگه! آخه خدا! قربونت برم زورت به اتابک میرسه؟کرمت رو شکر!
امیر لیوان چای را با دو خرما خورد و رفت نمازش را خواند. شبنم فقط همین دعای آخر امیر را سر نماز شنید:
- خدایا! به حق این ماه رمضون کمک کن روسیاه نشم پیش اتابک!
از فردا امیر و شبنم کارشان شد اینکه چطور حداقل شش تومان اتابک را جور کنند، شبنم نیازمندی روزنامهها را میگرفت و به همه آنهایی که وام برای فروش داشتند زنگ میزد، وام شش میلیونی را دو میلیون میفروختند، ضامن کارمند رسمی میخواستند، یکجورهایی کلاه برداری شیک از آدمهایی بود که گیر افتاده بودند. امیر رضا هم همه بانکها را زیر پا گذاشت، اما یا وام نمیدادند، یا بهرهها سنگین بود، یا اینکه پول پیش میخواستند که حساب باز کند و بعد از چند ماه وام را بدهند یا به قول خودشان اعتبار تمام شده بود! اما نه امیر پولی داشت که بخواباند توی حساب و نه اینکه میشد تا چند ماه دیگر صبر کرد چون ممکن بود در این فاصله باز هم چکهای بیشتری از اتابک برگشت بخورد و کارش بکشد به زندان.
- میگم بیا قرارداد خونه رو باطل کنیم، شش تومان اتابک رو بدیم بریم یه جای ارزونتر بشینیم.
- آخه قربونت برم با این پیشنهاداتت! کجا میشه با 7 میلیون پیش و ماهی 90 تومن خونه گیر آورد، دیگه با این پولا قبر هم نمیدن به آدم چه برسه به خونه!
این پیشنهاد شبنم هم رد شد، چهار روز نا امیدکننده را گذراندند، سحریها و افطارهایشان را با این غصه پشت سر میگذاشتند، شبنم گفت:
- به جون امیر! نذر کردم اگه این مشکل حل بشه سی روز، روزه بگیرم.
امیر از حرف شبنم خجالت کشید، یکجورهایی خودش را سرزنش میکرد که اگر وضع مالیاش خوب بود حالا نه فقط مدیون دوستش نبود بلکه میتوانست به او هم کمک کند.
- والا چی بگم شبنم! به این ماه مبارک قسم تو عمرم این همه رو نینداخته بودم، با این زبون روزه به کس و ناکس رو انداختم واسه چند میلیون ولی انگار همه دیگه بو میکشن، تا میرم طرف کسی و میگم سلام علیک، حال شما؟ انگار میفهمه پول میخوام، فوری میگه، ای بابا با این گرونی و حقوقا حالی میمونه واسه آدم؟ اجارهام عقب افتاده، شهریه بچهام رو ندادم، میخوام خونهام رو عوض کنم، صابخونه جوابم کرده و هزار تا از این حرفا، یعنی بعضی اوقات جوری میشه که آدم دلش میخواد یه چیزی هم بهشون بده!
- به بابات گفتی؟
- نه! آخه چی بهش بگم؟ از یه آدمی که چندماهه بازنشسته شده چه انتظاری میشه داشت؟! امروز زنگ زد بهم، سراغ اتابک رو گرفت، بعد فهمیدم تو مسجد محل، باباش رو دیده و با هم حرف زدن سر گرفتاری اتابک، بابا میدونه که ما خیلی با هم عیاقیم ولی نگفتم بهش که از اتابک پول گرفتم واسه رهن خونه. امروز خیلی ناراحت بود، بهم میگفت باید یه کاری واسهاش بکنیم.
چند روز بعد...
باورش مشکل است، اما واقعیت دارد، شبنم سه سال پیش در یکی از بانکهای کشور، حساب قرضالحسنه باز کرده بود، او مبلغ صد هزار تومان حساب باز کرده بود و درصدی طی این سه سال به آن اضافه شده بود، زمانی که از بانک به تلفن همراهش زنگ زدند و گفتند چند میلیون برنده شدی، شبنم پس از گذاشتن گوشی تلفن لحظاتی بیهوش شده بود و در همان بیهوشی فکر کرد که خدا چقدر زود حاجتش را به او داده است. شبنم و امیررضا پس از گذشت چند سال از این اتفاق، هیچگاه آن ماه رمضان به یادماندنی را از یاد نمیبرند...