ده مرد و یک زن به طنابی آویزان بودند. طناب تحمل وزن یازده نفر را نداشت.
باید یکنفر طناب را رها می کرد وگرنه همه سقوط می کردند.
زن گفت من در تمام عمر همیشه عادت داشتم که داوطلبانه خودم را وقف فرزندان و همسرم کنم و در مقابل چیزی مطالبه نکنم.
من طناب را رها می کنم چون به فداکاری عادت دارم. در این لحظه مردان سخت به هیجان آمدند و شروع به کف زدن کردند.
مردم از خنده افرین به این زن باهوش.
چهارشنبه 27 آذرماه سال 1392 ساعت 12:55 ق.ظ
سلام ابجی محبوب عزیز

خیلی داستان قشنگی بود
سلام آقا حسین خوبین؟خیلی ممنون
راستی چی شد که وبلاگتون رو حذف کردید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خوشحالم که هنوز ادرس وبلاگم رو فراموش نکردید.
سلام
من وب دوستان خوبی مثل شما رو هیچ وقت فراموش نمیکنم،ترجیح میدیم یه چند مدتی ننویسم و یشالله یه مدتی بگذره شاید دوباره بنویسم.موفق باشید
سلام شما لطف دارید...انشالله که دوباره به وب نویسی ادامه بدید.
منتظرم که ادرس وب جدیدتون رو برام بفرستید.