کلبه کوچک من

دراین وبلاگ از گذشته از دلتنگی ها و خوشی ها،از علایق ها و چیزهایی که دوست دارم خواهم نوشت

کلبه کوچک من

دراین وبلاگ از گذشته از دلتنگی ها و خوشی ها،از علایق ها و چیزهایی که دوست دارم خواهم نوشت

11فروردین 1396

 موندم از کجا شروع کنم ...

نمیدونم چرا از عصری دلم گرفته...

نه میتونم به کسی بگم...

نه میتونم خودم حال خودمو خوب کنم...

خواستم یه دلنوشته بذارم رو عکس پرو فایلم گفتم الان همه میان میگن چی شده...تا ببین یه دلنوشته گذاشتم ربطش میدن به عشق و عاشقی...پس بیخیالش شدم....

خواستم یه پست بذارم  تو پیجم اونجا هم همه اشناها ادرس اینستامو دارن میشه مث قبلی....

یعنی گاه گاهی میذارما ولی الان واقعا حس پاسخگویی ندارم چون واقعا خودمم نمیدونم چی شده و چمه چه برسه به بقیه بخوام توضیح بدم.

اینکه یهو یادم افتاد یه کلبه دنجی دارم که فقط خودمم...خوده خودم...بیام بنویسم درد دل کنم راحت بشم...

خیلی برنامه ها تو فکرمه...و وقتی بهشون فکر میکنم یه ذره ترس میاد سراغم و کلی اعتماد بنفس و قدرت...ترس از اینکه وامها به موقع جور میشه یا نه باز پرداختشونو به مشکل بر نخوریم .و اعتماد بنفس به خاطر اینکه نتیجه پنج سال کار ککردنمومی بینم برا خودم اسم و رسمی میسازم و وقتی با هجوم کنایه رو برو میشم سینه سپر میکنم و با قدرت میگم  کیم و چیکارا کردم...

به خودم افتخار میکنم با تمام محدودیت هایی که داشتم الان دو جا رو داریم اداره میکنیم و خدا هم لطفشو شامل حال ما کرده و کارامون رو قلتک افتاده.

وقتی به این قسمت قضیه نگاه میکنم میگم بیخیال ترس برو جلو تو میتونی.....

الان که به اینجا رسیدم 25سالمه و کارمو وقتی شروع کردم شش ماه بدون حقوق کار کردم و حقوقم شد پنجاه هزار تومن  و با اون حقوق اکثر شهریه های کلاسام رو خودم پرداخت کردم.و الان رسیده به ماهی دو میلیون....هر چند به خاطر کارمون قبلا وام برداشتیم و اجاره دو جا چیز زیادی برامون نمیمونه ولی من عادت کردم صبر کنم و نتیجه شو ببینم....امسال به لطف خدا ککارامونخوب پیش بره یکی از دو جا رو میخریم.

حدودا دو سال دیگه ما از شر قسط و اجاره راحت میشیم وکادر استخدام میکنیم و باقی عمرمون راحت زندگی میکنیم.انشالله.

اولین پست از سال1396

سلام...

اول از همه دعا میکنم که همه پدر ها و مادر ها. تنشون سالم و سلامت باشه سایه شون بالای سر فرزندانشون.

امسال پدری کنارمون نبود رفته بود تهران چون اولین عیدی بود که عموم در بین ما نبود برا همین همه خواهر برادرها جمع شده بودن خونه عمو علی تا سال تحویل کنار خانواده شون باشن.

ابجی هم خونه پدر شوهرش بود.

منو مادری و داداشام و زنداداشم و هستی گلم خونه بودیم لحظه سال تحویل دعا و رو بوسی و ...

امسال خدا روشکر از همون روز اول عید مشتری داشتیم.

مث قرار هر سال ارزوهامو نوشتم....امیدوارم امسال به همشون دست پیدا کنم...



خدا من عاشقتم....ممنون که حرفامو گوش دادی ....شرمنده که خیلی وقتا تحملم تموم میشد و گله میکردم.لج میکردم.ببخش.....امتحان خیلیییییییی سختی بود خیلی سخت.


منو به خواسته ام رسوندی بعد 5سال....نمیدونم  این پنج سال چند چند شدم...ولی یک دنیا ممنونم.


امروز رها رو بردیم پیش یه ...نمیدونم اسمشو چی بنویسم....

ولی قضیه از این قراره رهای ما همش تب میکرد و بدنش عفونت میکرد.دکتر بردیم متخصص بردیم پنج روز بستریش کردیم ولی همان اش و همان کاسه.تا اینکه بردیم پیش این خانومه.یکم گلوشو ماساژ داد و سه تا فوت تو بینیش...باورتون نمیشه بگم.بادوم زمینی ویه تیکه کوچولو خیار و یه کشمش کوچولو از دهنش پرت شد بیرون....دیگه بادوم زمینی داشت ججوونه میزد...

خدا خیرش بده خانومه رو فکر کنم همه تب کردناش از اینا بود....