کلا نمیدونم چرا عادت به مقدمه چینی ندارم
مستقیم میرم سر موضوع اصلی
اینکه یه مدتی هست که دارم به ۳۱ سالی که گذشت فکر میکنم
به اینکه حاضرم اگه بهم بگن میتونی برگردی به عقب برگردم
یا اگه برگردی میخوای چیزی رو تغییر بدی
به اینکه برگردم به عقب قطعا جوابم منفیه البته اگه قراره چیزی تغییر نکنه
ولی اینکه برگردم میخوام چیزی رو تغییر بدم یا نه
جوابم مثبته بر میگردم و بیشتر همدم خانوادم میشدم
نمیذاشتم هر کی هر رفتاری خواست بکنه و باعث رنجش عزیزانم بشه
همه یه سرگذشتی دارن وهرکس با خودش فکر میکنه هیشکی به اندازه اون سختی ندیده ولی وقتی پای درد دل آدمای مختلف که میشینی غم و غصه و مشکلات خودمون تو حرفای اونا گم میشه
چقدر دلم میخواست همین خانواده رو داشتم و روزگار یکم بهتر باهامون تا میکرد که غصه روزایی که رفت و حسرت روزایی که میتونست بهتر باشه و نشد رو نمیخوردم.
حال الان خودم خوبه و در تلاش هستم که بهتر و بهترش کنم که بتونم ذره ای از محبتهای مادرم رو جبران کنم
که حال خوب رو تک تک اعضای خانوادم داشته باشن.
و این آرزو نزدیک است به لطف خدای مهربانم که همیشه همراهم بوده و هست.
چند وقتی است احساس میکنم
دلم برای خودم خیلی تنگ شده است.
همه اش دنبال فرصتی هستم
که کمی روبروی خودم بنشینم و با خودم
حرف بزنم.
دوست دارم از روزهایی بگویم
که وقتی بغض گلویم را فشار می داد
مجبور نبودم جلویش را بگیرم٫
می زدم زیر گریه و از هیچ کس هم
خجالت نمی کشیدم.
اما حالا احساس می کنم
با سر عت نور از "خودم"دور می شوم.
شاید هم "خودم" گم شده است.
شاید توی شلوغی یکی از خیابانها
دستش از دستم در آمده باشد.
شاید هم افتاده است
توی یکی از همین چاله های فرهنگی
و زود رویش خاک ریخته اند و آسفالتش کرده اند!
شاید هم "خودم"از من قهر کرده
و گذاشته رفته یک جایی که دستم بهش نرسد.
وقتهایی که از خودم فاصله میگیرم
با صدای قلبم غریبه می شوم.
گاهی وقتها احساس میکنم
خیلی بد جنس شده ام
آنقدر که دلم می خواهد
بزنم توی گوش بچه ای که
تمام دارایی اش چند بسته شکلات است
و برای فروختن آنها ملتمسانه
تا انتهای خیابان دنبالم می دود.
گاهی وقتها سوار ماشین می شوم
تا چشمم نیفتد به پرستو هایی که لانه ندارند
وتوی آسمان سرگردانند.
دیگر نگاه اشتیاقم
به طرف انتظار پیرمرد کوری که می خواهد
فال های حافظش را بفروشد نمی گردد.
آنقدر سرم شلوغ است که اصلا یادم نمی ماند
از کسی بپرسم
چرا پیرزنی که سر کوچه مان زندگی میکرد
دیگر بعدازظهرها
روی پله جلوی خانه شان نمی نشیند.
گاهی وقتها که خسته می شوم
دلم می خواهد دفتر شعرم را تکه پاره کنم
و احساس لطیف همه آنهایی که
دوستم دارند ندیده بگیرم.
مثل اینکه همه چیز را فراموش کرده ام:
نماز سر وقت٫قرآن روی طاقچه٫
بسم الله گفتن قبل از غذا و الحمد لله بعدش و...
احساس میکنم زیادی بد شده ام.
گاهی وقتها لازم است وقتی باران می بارد
چترم را ببندم و خیس شوم.
باید اجازه بدهم قطره های باران ٫
بی خیالی را از صورتم پاک کنند.
باید زیر باران به حال خودم گریه کنم
تا هیچ کس اشکهایم را نبیند.
فکر میکنم لازم است صبح ها کمی
به شکایت بی صدای صندوق صدقات سر خیابانمان هم
گوش بدهم.
وقتهایی که یک عالمه فکر درهم و برهم
روی دلم خراب می شود
لازم است یک خانه تکانی اساسی بکنم
و به هر زحمتی شده
جایی خالی برای یک آینه جیبی کوچک باز کنم
و گاه گاهی به آن زل بزنم
تا ببینم قیافه شش در چهار دلم چه شکلی است!؟
گاهی وقتها لازم است
آلبوم خاک گرفته بچگی هایم را ورق بزنم
تا یادم نرود یکروز از همه کوچکتر بودم.
گاهی وقتها که نمی توانم
چیزهایی که می خواهم بدست بیاورم ٫
لازم است جای لج بازی ٫
خواسته های بی خودم را زیر پا بگذارم
و بی خیال همه چیز بشوم.
دلم میخواهد
قید همه چیز را بزنم و غرور خود را بشکنم.
گاهی وقتها فکر می کنم مثل سنگ شده ام
و به این راحتی ها نمی شکنم.
دلم برای روزهایی تنگ شده است
که نرم ونازک بود دلم.
روزهایی که
اگر کسی نفس می کشید من می شکستم.
احساس میکنم
گاهی وقتها که بی اعتنا به اتفاق های دور و برم
با عجله میروم تا به کارهای روزمره ام برسم ٫
لازم است بایستم
و به آخر و عاقبتم فکر کنم
حتی اگر دیرم شود.
بعضی وقتها باید کفش هایم را در بیاورم
و با پای برهنه
روی آسفالت داغ خیابان یک کمی راه بروم
تا داغی خورشید نشانم بدهد
که چقدر کم طاقتم.
وقتی که با سرعت دنبال ثانیه ها می دوم
لازم است از خود بپرسم
به خاطر نفس هایی که میکشم
از خدا تشکر میکنم یا نه!؟
گاهی وقتها لازم است
به جای این همه شتاب ٫
دست و پای خودم را ببندم به صندلی
تا این طرف و آن طرف نروم
و یک خرده با خودم تنها باشم.
وقتهایی که کسی سلامم میدهد
و من٫بی حوصله به جای جواب دادن ٫
سر تکان میدهم
لازم است محکم بزنم توی سر خودم !!!
وقتهایی که بی دلیل به بعضی ها
چشم غره می روم
و حوصله شان را ندارم
لازم است با جارو بیفتم دنبال بد اخلاقی هایم.
گاهی وقتها لازم است ترک بردارم .
گاهی وقتها لازم است بشکنم.
گاهی وقتها لازم است سر خودم داد بکشم!!!
منبع: http://beheshte44.blogfa.com/
همه اینها حرفهای دل منه هرچند این متن به قلم کسی ایست که نمیشناسمش ولی دقیقا حال وروز این روزای من اینجوریه وبه نوعی با خودم درجنگم...
یه مدت که نمیدونم تا کی طول بکشه نیستم به نوعی میخوام خودمو تنبیه کنم.فعلا خدانگه دار
ساده لباس بپوش،ساده راه برو
اما در برخورد با دیگران
ساده نباش
زیرا سادگیت را نشانه میگرند برای درهم شکستن غرورت
این روزهایم کمی عجیب است
من خودم را گم کرده ام نمیشناسمش
تمام روز را دنبال خودم میگردم ولی دریغ از یک نشانی...
خودم کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
* بسم الله گفتی صفحه رو باز کردی؟
سلام ...
این مطلب استخراجی از صحبتهای حاج آقا پناهیان + جرح و تعدیل های اینجانب است.
رفقا
خیلی ها فک میکنن نماز خوب یعنی از اول تا آخرش رو اشک بریزی....
یا به حالت سکته رو سجاده بیافتی...
یا اینکه تسبیح و تحمید فرشته ها رو ببینی....
درحالیکه
یک نماز خوب لزوما این ویژگی ها رو نداره....
رفقا قضیه ما و نماز
مث قضیه دو تا رفیق میمونه....
نماز رفیق آدم میشه...
حالا نیاید بگید که مگه نماز هم آدمه؟ آدم نیست...اما همراهته....مونسه....
دلیل نمیشه که تو نمیبینیش نباشه...
مگه تو فکرت رو میبینی؟
اصلا مگه به دیدنه آخه؟باشه هست....ولی راست میگی : رو مجرد شو ، مجرد را ببین....
ببین....هر جا تو زندگیت نقص دیدی.....مادی و معنوی....سریع به جای اینکه بپرسی که خدایا مگه من چی کار کردم که اینهمه بدبختی میاد سراغم؟؟
بپرس خدایا مگه من بد نماز میخونم که اینهمه بدبختی میاد سراغم؟
بشین یه دو دو تا چهار تا بکن بیبین خوندن نمازت درست و حسابیه؟
یه روایت بگم:
تو مسجد نشسته بودند دور پیامبر،اومدند خبرچینی کردند. گفتند فلان جوون پشت سر شما نماز میخونه ، فلان گناهم میکنه...حضرت فرمودند: گفتید پشت سر من نماز میخونه؟ گفتند : بله ، حضرت گفتند: رهاش کنید! همون درستش میکنه...
حالا اگه یکی اومد تو ذهنت پرسید که:
ببخشیدا؟ الان پیامبر رو از کجا پیدا کنیم که نماز بخونیم پشت سرشون تا آدم شیم؟
بهش بگو که:
حضرت آیت الله قاضی (کوه عرفان) گفتند که:
هر کس نماز اول وقت خوند (و نمازشو سعی کرد درست کنه) ، به مقامات معنوی نرسید به صورت من آب دهن بیاندازد....
از اینجا سوزن میزنم به خودم:
خوب شد؟
حالا باز تا اذان دادن ادامه بده کاراتو.....به کی ضرر میزنی؟ به خدا؟
انقده سوگلی داره خدا که نیازی به نماز شکسته بسته تو نداره....
باز بگو با خودت که این خشکه مقدس بازیا چیه؟تا یکساعت نماز اول وقته بعد از اذان...راحت باش شما
شق القمر میکنی...اورانیوم غنی سازی میکنی یه نماز میخونی....
یه آیه بگم: (در اوصاف مومنین) الذین اذا ذکر الله وجلت قلوبهم....
اونایی که وقتی اسم خدا میاد وسط....قلبشون پر میکشه....
آخه مومن! تو که هنوز ندیدی...هنوز نچشیدی....قضیه تو چیه با خدا؟
یه جمله میگه: الذین یومنون بالغیب....اونایی که به غیب ایمان دارند...
داشته باشید اینو تا پست بعد:
مومن بلا میبینه
حسابی هم میبینه
اما...اگه دیدی داری خراب میکنی...یا از گردونه خارج میشی...یه بررسی کن ببین نمازت تو چه وضعه؟
پست بعدی کاربردی تر خواهد بود(مقدمات رو گفتم)
lamsedel.persianblog.i
آدمها ذرّه ذرّه محو میشوند، آرام.. بی صدا.. و تدریجی
همان آدمهایی که هر از گاهی پیغام کوچکی برایت میفرستند،
بی هیچ انتظار جوابی،
فقط برایِ آنکه بگویند هنوز هستند؛
برای آنکه بگویند هنوز هستی و هنوز برای آنها مهم ترینی..
همان آدمهایی که روزِ تولد تو یادشان نمیرود
همانهایی که فراموش میکنند که تو هر روزخدا آنها را فراموش کرده ای
همانهایی که برایت بهترین آرزوها را دارند
و میدانند در آرزوهای بزرگِ تو کوچکترین جایی ندارند ..
همان آدمهایی که همین گوشه کنارها هستند
برای وقتی که دل تو پر درد میشود و چشمان تو پر اشک
که ناگهان از هیچ کجا پیدای شان میشود،
در آغوشت میگیرند و میگذراند غمِ دنیا را رویِ شانههای شان خالی کنی
همانهایی که لحظهای پس از آرامشت،
در هیچ کجای دنیای تو گم میشوند و تو هرگز نمیبینی،
سینه ی سنگین از غمِ دنیا را با خود به کجا میبرند..
همان آدمهایی که
آنقدر در ندیدن شان غرق شدهای که
نابود شدن لحظههایشان را و لحظه لحظه نابود شدن شان را در کنار خودت نمیبینی...
همانهایی که در خاموشیِ غم انگیز خود،
از صمیمِ قلب به جایِ چشمان تو میگریند،
روزی که بفهمی چقدر برای همه چیز دیر شده است ...
نفرین به من...نفرین به این دنیای مجاز...که هرچه هست ونیست فقط دروغه ودروغ
اینجا همه عاشقن...اینجا همه پاکن...همه جزوآدمای خوب زمینن
خیلی راحت به همدیگه میگن دوست دارم...خیلی راحت لیلی وار با همه مجنونا حرف میزنن
اینجا مجنون ولیلی بدجوری سرشون شلوغه
زود دل میبندن زود ترک میکنن...وراحت تر از اون چیزی که فکرشو بکنی فراموشت میکنن
اینجا زیبا مینویسن...زیبا نگاه میکنن...زیبا نظر میدن...
ولی یادشون نیست...پشت اینهمه صفر ویک
یه انسان نشسته که پرازاحساسه
اینجا همه فکر میکنن با بقیه فرق دارن...و تو دقیقا عین هم هستی
فکر میکنن تو بی احساسی وخودشون خدای احساس
اینجا نبایست عاشق بشی...نباست بگی دوست دارم
چون مث کوه میشه پس میخوره فرق سرت
اینجا احساس دلتنگی زیاده
نفسها به شمارش افتاده وهمه...خستن
اینجا آدما یکرنگی رو دوست دارن...سادگی رو دوست دارن...ولی فقط در حدیک نوشته
اینجا حرف از دلشکستگی وتنهایی میزنن
ولی خودشون هم دل میشکنن ...هم تنهات میزارن
اینجا عشق وعاشقی دو روزه...دوستیا برپایه دروغ
واگه صادق باشی وروراست...کنار گذاشته میشی
اینجا اوج احساس چندتا شکلکه...که یکیش یه شکلک قلبه
اینجا همه فکرمیکنن مجازی یعنی دروغ...یعنی دورنگی
اینجا همه خستن...از چی؟ ...وازکی؟؟؟
!!!نمیدونم
اینجا دل شکستن رسمه...و یه قصه پراز تکرار
آسمون وقتی قشنگه...راه رفتن زیر بارون بدون چتروقتی قشنگه
که دلت حداقل باخودت یکرنگ وصاف باشه
اینجا پیدا کردن آدمی که صادق باشه
یا درکل انسانیت سرش بشه...یک درصده
ولی ما مث بقیه با اونا یکی نمیشیم ونمیدونیم دل شکسته خیلی چیزا سرش نیست
اونم از ما یادمیگیره
ومیشه یکی عین بقیه...واین کارو با بقیه تکرار میکنه
اینجا همه خستن از بقیه...از اشتباه
از اینکه دور وبرشون شلوغه ولی احساس تنهایی میکنن
فکر میکنن دارن تنهایشونو پر میکنن
نمی دونن اینجا محکوم به تنهایین
همه اینارو ماهایی که احساساتمون سر انگشتامونه
وفقط داریم تایپ میکنیم میدونیم
ولی باز هم راحت بازی میخوریم
اگه شانس یارمون باشه بادل شکسته برمیگردیم
به زندگی واقعی خودمون . والا با همین دل داغون زندگی مجازیو واقعی مون یکی میشه
اما
بیخیال...
اینجا هروقت حرف از صداقت بزنی...صدات قطع میشه
خستم از حرفهای تکراری خستم از لبخند اجباری
سلام داداشم
امروز صب بیدار شدم ولی نه با صدای زنگ در با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم.ولی با این حال نا امید نشدم فکر کردم شاید دیر راه افتادین یکی دو ساعت گذشت وبابا زنگ زد گفت نمیاید.
داداش گلم یک دنیا دلتنگتنم . الانم دارم یه آهنگ غمگین گوش میدم وگریه میکنم.ولی داداش اونقد دلم پره که با گریه کردن آروم نمیشم.
خیلی دوست داشتم امروز ببینمت ولی نیومدی.
نمیدونم شاید هم جوری تصادف کردی که نمیتونستی بیای.اینا که چیزی بهم نمیگن .
کاش من تصادف میکردم وتو چیزیت نمیشد.
ولی با این حال بازهم خدارو شکر میکنم چون میتونست اتفاق بدتر ازین بیفته که خدارو.شکر بخیر گذشت.
به من برگردون اون روزو که با تو زندگیم خوب بود..
به شوق دیدنت هر دم،تو دل بدجوری آشوب بود..
به من برگردون اون روزو شبو از بین ما بردار..
یه کاری کن که برگرده،گذشته های بی تکرار..
که من جا مونده ام انگار،تو اون روزا و لحظه ها..
با این من آشنا نیستم،من انگار مرده ام سالها ..
منو برگردون از گریه،به خنده های بی وقفه..
وجودم یخ زده از غم ،غمت طوفانی از برفه..
به من برگردون احساسی،که آرومم کنه بازم..
وگرنه من بدونه تو ،با دلتنگی نمیسازم ..
میام پیش تو که رفتی،حالا که سردو غمگینم ..
تو هم برگردون آغوشت ،که من محتاج تسکینم..
به من برگردون حسی که،گرفتی از دلم ناگه..
دارم شک میکنم حتی،ما با هم بوده ایم یا نه..!
یه کاری کن منه مرده،دوباره زنده شم در تو..
عزیزم کار سختی نیست،فقط یک لحظه پیداشو..
با من قدم بزن حالا که بامنی
حالا که بغضی ام حالا که سهممی
با من قدم بزن میلرزه دست و پام
بی تو کجا برم بی تو کجا بیام
دست منو بگیر کنار من بشین
من عاشق تو ام حال منو ببین
از دلهره نگو از خستگی پرم
بی تو میشینم و روزا رو می شمارم
هرجا بری میام دلگرم و بی قرار
بی من سفر نرو تنهام دیگه نزار
تو با منی هنوز عطر تو با منه
فردا داره به ما لبخند میزنه
...
.
.
.
.
.
ای خدا میشه صب با صدای زنگ در برادرم بیدار بشم.
خدا 6ماهه ندیدمش
در هیاهوی زندگی دریافتم
چه دویدن هایی که فقط پاهایم را از من گرفت
در حالیکه گویی ایستاده بودم
چه غصه هایی که فقط باعث سپیدی مویم شد
در حالیکه قصه کودکانه ای بیش نبود
دریافتم کسی هست که اگر بخواهد میشود وگرنه نمیشود
به همین سادگی...
میخواستم بابت هر گناهی شمعی روشن کنم
سوختنش را ببینم و جهنم را یاداور شوم
اما گناهانم انقدر زیاد بودند که ترسیدم
ترسیدم دنیا را به اتش بکشم!
خدایـــــــــــــا
بابت هرشبی که بی شکر سر بر بالین گذاشتم
بابت هر صبحی که بی سلام به تو اغاز کردم
بابت لحظات شادی که به یادت نبودم
بابت هر دلی که شکستم
بابت هر گره که به دست تو باز شد و من به شانس نسبتش دادم
بابت هر گره که به دستم کور شد و مقصر تو را دانستم
منو ببخش خـــــــــــدا
دلت را بتکان
غصه هایت که ریخت تو هم همه را فراموش کن
دلت را بتکان
اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین بگذار همانجا بماند
فقط از لا به لای اشتباه هایت یک تجربه را بیرون بکش
قاب کن و بزن به دیوار دلت …
دلت را محکم تر اگر بتکانی
تمام کینه هایت هم می ریزد
و تمام آن غم های بزرگ
و همه حسرت ها و آرزوهایت …
حالا آرام تر ، آرام تر بتکان
تا خاطره هایت نیفتد
تلخ یا شیرین ، چه تفاوت می کند ؟
خاطره ، خاطره است
باید باشد ، باید بماند …
زندگی همینه :
انتظار یه آغوش بی منت …
یه بوسه بی عادت …
یه دوستت دارم بی علت …
باور کن زندگی همین دوست داشتنهای ساده س …
تسبیحی بافته ام
نه از سنگ
نه از چوب
نه از مروارید
بلور اشکهایم را به نخ کشیده ام تا برای شادمانیت دعا کنم !
بعضیا باید انقدر بمونن تو “کفت” که خوب تمیز بشن !
بعضیا شدیدا به عینک نیاز دارن ، واسه اینکه گوشامونو خیلی دراز میبینن !
بعضیا هم مثه این دیوارای تازه رنگ شده میمونن ؛ فقط هستن ولی نمیشه بهشون تکیه کرد ، اگرم تکیه کنی سر تا پای خودتو کثیف کردی …
باید به بعضیا بگی : این شماره ی پینوکیوست !
بیا یه زنگ بزن ببین چطوری آدم شده ، شاید تو هم آدم بشی . . . !