یکی باید باشه که مرد باشه . اخلاقش ؛ نگاهش ؛ حرف هاش ؛ فکرش ؛ دست هاش . یکی که بچه ننه نباشه . یکی که سوسول نباشه . یکی که بشه بهش اعتماد کرد . یکی که تیپ های اسپرت پسرونه بزنه . یکی که حتی غیرتی هم باشه . یکی که وقتی یهو این شال ِ روی سر زیادی می ره عقب ناراحت شه . یکی که حتی وسط ناهار خوردن وسط رستوران بگه پاشو جاتو با من عوض کن . یکی که حتی بگه " دیگه این مانتو رو نپوش " . یکی که نگران کلاس های 4 تا 6 تو باشه تو زمستون . یکی که نگران این باشه که حالا چجوری می ری خونه . یکی که بگه " شخصی سوار نشی ها . وایسا خودم میام دنبالت ". یکی که بچه نباشه و از بچه بازی خوشش نیاد . یکی که گاهی از اخمش بشه ترسید (البته گاهی ها ).
یکی که مردونه کمکت کنه از کوه بری بالا . یکی که بشه دست هاش رو گرفت و حس بدی پیدا نکرد ... یکی که این قدر قوی باشه که ادم رو از رو زمین بلند کنه .یکی که در عین مرد بودن مهربون باشه . یکی که سیب زمینی نباشه . یکی که حتی زیادی هم اهل هنر نباشه ... اما به سلیقه تو احترام بذاره . یکی که عاشق خرید هم نباشه حتی ولی وقت بذاره با تو بیاد خرید . یکی که حتی ندونه فرق عکس با فلش و بدون فلش چیه اما همیشه تو عکس های تو بخنده . یکی که براش رنگ زرد و نارنجی فرقی نداشته باشه اما بگه به نظرم رنگ نارنجی ِ بیشتر بهت می اومد .یکی که حتی حوصله 7 سین درست کردن نداشته باشه اما بیاد و کمکت کنه ظرف های 7 سین رو رنگ کنی.
یکی که بشه با خنده هاش به اسمون ها رسید و خندید.یکی باید باشه که نیست...
وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده میکرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب میدیدم.
یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او میگفتم که در ذهنم چه میگذرد. من طلاق میخواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمیرسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه میکرد. میدانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگیاش آمده است. اما واقعاً نمیتوانستم جواب قانعکنندهای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش میسوخت.
چه حس بدی دارم.....................
حس میکنم مریضم یا خدای نکرده قراره مریضی لاعلاج بگیرم.......
خیلی حس مزخرفیه
جوانے نزد شیخ حسنعلے نخودکے آمد و گفت :
سـه قفل در زندگے ام وجود دارد و سـه کلید از شما مےخواهم.
قفل اول اینست کــه دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم.
قفل دوم اینکــه دوست دارم کارم برکت داشته باشد.
قفل سوم اینکــه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.
شیخ فرمود :
براے قفل اول نمازت را اول وقت بخوان.
براے قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان.
براے قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان.
جوان عرض کرد: سـه قفل با یک کلید ؟!
شیخ فرمود : نماز اول وقت « شاه کلید » است
کش رفته شده از سایت »»» http://2funny.ir/
چه جمعه پرکاری بود امروز...
دیشب که تا ساعت 1 شب داشتیم اموزشگاه رو تمیز میکردیم چون کار ساختمون تازه تموم شده بود همه جا پر از گرد و خاک ولکه های سیمان بود
خیلی خسته شدیم همه یه تی و جارو وخاک انداز به دست افتاده بودیم به جون اموزشگاه همسر دوستم گفت شما واسه چی اموزشگاه میزنید شرکت خدماتی بزنید خیلی سود میکنید..............
امروزم از صب داشتیم اسباب کشی میکردیم و یه مسیر طولانی رفتیم کلاس و دوباره برگشتیم ادامه اسباب کشی خلا صه اینکه اونقدر پله ها رو بالا پایین کردیم که همگی رو به موت هستیم.
شرایط خیلی سختی هم داریم که امیدوارم به لطف خدا زودی حل بشه...
منتظرم 25 تیرماه بشه و من از قرعه کشی دنت یه رنو داستر برنده بشم.اگه بشه چی میشه(آیکون:آرزو بر جوانان عیب نیست)