کلبه کوچک من

دراین وبلاگ از گذشته از دلتنگی ها و خوشی ها،از علایق ها و چیزهایی که دوست دارم خواهم نوشت

کلبه کوچک من

دراین وبلاگ از گذشته از دلتنگی ها و خوشی ها،از علایق ها و چیزهایی که دوست دارم خواهم نوشت

نقل قولی از بزرگان

 

* چقدر اشتباه است اینکه زنی پیش از انکه خودش دست به کار شود از شوهرش انتظار داشته باشد دنیایی را که میخواهد برایش بسازد. آنیس نین 

 

 

* کشف کرده ام که هر چه سخت تر کار کنم شانس بیشتری نصیبم میشود.

توماس جفرسون 

 

* هنگام رفتن، با مردمی که میبینی خوشرو باش چرا که هنگام برگشت با آنها روبرو میشوی.

جیمی دورانت 

 

* موفقیت معمولا به سراغ کسانی می آید که آنقدر درگیرند که فرصت نگاه کردن به ان را ندارند.

هنری دیوید تورئو 

 

* خیلی بهتر است که درآمد ثابتی داشته باشید تا یک زیبایی فریبنده زودگذر!

اسکار وایلد

کاشت

الهی به امید تو............ 

 

جمعه کلاس داشتم رفته بودم برای یادگیری کاشت ناخن واز مربی ادرس گرفتم ورفتم وسایلاشم گرفتم که به امید خدا کار جدیدم رو شروع کنم حدود یک میلیون خرج کردم . 

الان وسایلاش جلو چشممه و وقتی یادم میافته نزدیک یک میلیون پول بابت اینا دادم دوست دارم سرمو بکوبم به دیوار..... 

 

انشالله که کارم جا میافته ومشتری پیدا میکنم وهمه هزینه شو +سودش درمیارم.انشالله 

 

خدایا خودت کمکم کن....

.......

 

دیشب خبردار شدیم یکی از فامیلامون به رحمت خدا رفته به خاطر وضعیت جاده ها نتونستیم تو مراسم شرکت کنیم واسه همین بابا صبح با هواپیما رفت وامشبم برمیگرده... 

هنوزم باورم نمیشه این اتفاق برای عمو محمود افتاده...تصویر عمو محمود وخاله اعظم ومرجان همش جلوی چشممه خدا بیامرزه روحشون شاد. خدا به خاله ومرجان صبر بده...خیلی زود بود خیلی

از دیشب یه لحظه اروم وقرار ندارم وهروقت میخوابم خواب بهشت زهرا رو میبینم.

شب یلدا

سلام سلام سلام........  

پیشاپیش شب یلدا رو به همتون تبریک میگم وانشالله که شب خوب وخوشی رو کنار خانوادتان سپری کنید. 

منم امروز سرم خیلی شلوغ ودارم تدارک امشب رو میبینم. 

وقتی کارم تموم بشه در اسرع وقت عکساشونو میذارم. 

 

پی نوشت:رها جان من چند بار به وبلاگت اومدم وچند بار کامنت گذاشتم ولی متاسفانه هیچکدوم ثبت نشد. 

اینجا نوشتم که ازم دلگیر نشی.یلدات هم مبارک.بووووووووووس 

 

برف....2

 

 

 

 

 

 

برف.......

از سر شب داره برف میباره نیم ساعت طول نکشید که حیاط خونه سفیدپوش شد وماهم سه تایی بابا و مامان ومن تو خونه کنار بخاری نشسته بودیم وهراز چندگاهی یه نگاهی به حیاط مینداختیم ببینیم که چقدر برف باریده. 

داداشم و زنداداشم اومدن وداداشم گفت میدونی فاطمه چی میگه میگه بریم ادم برفی درست کنیم دیدم زنداداشم خیلی دوست داره تو برف و سرما ادم برفی درست کنه زنداداشم 5سال ازم کوچیکتره بهش گفتم من پایم بریم گفت جدی میگی گفتم پس چی که جدی میگم پاشو بریم داداشمم اومد وهرچی لباس گرم داشتیم تنمون کردیم ودستکش نداشتیم سه جفت جوراب رو برداشتم ورفتیم شروع کردیم به درست کردن ادم برفی. 

کل حیاط رو جارو کردیم ویه جا جمع کردیم ویه ادم برفی گنده درست کردیم وکلی برف بازی کردیم وخندیدیم وعکس گرفتیم. 

وقتی کارمون تموم شد دیگه شبیه ادم اهنی شده بودیم اومدیم تو خونه وهمگی هجوم اوردیم کنار بخاری. 

خیلی بهمون خوش گذشت ........خدایا شکرت.

گاهی دلم برای خودم تنگ میشود

وقتی حصار غربت من تنگ می شود ** هر لحظه بین عقل و دلم جنگ می شود
از بس فرار کرده ام از خویش خویشتن" **  گاهی دلم برای خودم تنگ می شود"گاهی به ترکتازی شعرم خوشم ولی ** گاهی کمیت شاعری ام لنگ می شود
هر چند می شکیبم بر عشق باز هم ** گاهی دلم اسیر دل سنگ می شود
گر یک نظر به روی شما کرد یار ما ** دنیای عشق با تو هماهنگ می شود
"گاهی دلم برای خودم تنگ می شود" ** یا لحظه به نای غمش چنگ می شود
گاهی زمین به تمام فراخی اش ** در پیش کلبه کوچک ما،تنگ می شود
گاهی لطافت سحری ام به وقت ذکر ** با باده سحری اش جنگ می شود
گاهی به محتسب برسد عقل و دین من ** گاهی ز مستی ام همه جان سنگ می شود
گاهی فغان نمی رسد به هر کسی ** گاهی دلم به نای نی اش رنگ می شود
گر شعر گفتم به هوای رخ عزیز ** این شعر هم به هوایش ننگ می شود ...

خدا به دادم برسه

 

این روزا نمیدونم چرا همش به ادمهایی که موهای سرشون ریخته واتفاقا چاق هم هستن میخندم نه اینکه مسخره کنما نه ولی وقتی یادم میافتن یا میبینمشون خندم میگیره صبح به ابجیم ودختر خاله میگفتم اونقدر که به اینجور ادما خندیدم خدا به دادم برسه یه شوهر این تیپی گیرم میاد ...یاد جمله رها افتادم ....نخندین سرتون میاد...

رویای .........

چند روزی هست که به وبلاگ یکی از دوستام میرم و این پیام رو میبینم  

 

وبلاگ مورد درخواست شما یافت نشد!

404


این وبلاگ ممکن است حذف، تغییر نام و یا به طور موقت از دسترس خارج شده باشد.  

 

 

نمیدونم حذف کردن یا دارن تغییراتی تو وبلاگشون ایجاد میکنن وواسه همین از دسترس خارج کرده. 

 

اگه دوباره به وبلاگ نویسی ادامه بدن که دوباره میرم به وبلاگشون ولی اگه نه و تصمیم به حذف کامل وبلاگشون گرفتن خواستم بگم لااقل یه خداحافظی میکردین ولی ازتون ممنونم بابت راهنماییهاتون بابت امیدواریهایی که بهم دادین. 

انشالله که هرجا هستین خوش باشین.

چرتکه

 

امروز عصر وقتی از کلاس اومدم بابام گفت یه بوس بهم بدهکاری گفتم چرا گفت چون رفتم چرتکه بابابزرگتو اوردم...  

هم صورتشو بوس کردم هم دستشو

اونقد خوشحالم شدم که نگو ...چن وقتی بود که تو فکرش بودم وبالاخره امروز بابام اورد. 

دست بابابزرگمم درد نکنه انشالله که خدا به کسب و کارش رونق بده. 

(بازاری اولسون)

چرا مادرمان را دوست داریم

چون ما را با درد به دنیا می‌آورند و بلافاصله با لبخند می‌پذیرند.
چون شیر شیشه را قبل از این که توی حلق ما بریزند، پشت دستشان می‌ریزند.

چون وقتی تب می‌کنیم، آن‌ها هم عرق می‌ریزند.


چون وقتی توی میهمانی خجالت می‌کشیم و توی گوششان می‌گوییم "سیب می خوام"، با صدای بلند می‌گویند: "منیر خانم! بی زحمت یه سیب به این بچه بدهید!" و ما را عصبانی می‌کنند. و وقتی پدرمان، ما را به خاطر لگد زدن به مادر کتک می‌زند، با پدر دعوا می‌کنند..


 

 

چون وقتی در قابلمه غذا را بر می دارند، یک بخاری بلند می شود که آدم دلش می خواهد غذا را با قابلمه اش بخورد.

چون وقتی تازه ساعت یازده شب یادمان می افتد که فلان کار را که باید فردا در مدرسه تحویل دهیم یادمان رفته، بعد از یک تشر خودش هم پا به پایمان زحمت می کشد که همان نصف شبی تمامش کنیم.

چون وسط سریال‌های ملودرام گریه می‌کنند.

چون بعد از گرفتن هدیه روز مادر، تمام فکر و ذکرش این است که مبادا فروشندگان بی انصاف سر طفل معصومش را کلاه گذاشته باشند.

چون شب های امتحان و کنکور پا به ‌پای ما کم می‌خوابد اما کسی نیست که برایش قهوه بیاورد و میوه پوست بکند.

به خاطر این که موقع سربازی رفتن ما، گریه می‌کند و نذر می کند و پوتین‌هایمان را در هر مرخصی واکس می‌زند.

چون وقتی که موقع مریضیش یک لیوان آب به دستش می دهیم یک طوری تشکر می کند که واقعا باور می‌کنیم شاخ غول شکانده‌ایم.

چون موقع مطالعه عینک می‌زند و پنج دقیقه بعد، در حالی که عینکش به چشمش است، می پرسد: این عینک منو ندیدین؟

چون هیچ وقت یادشان نمی‌رود که از کدام غذا بدمان می‌آید و عاشق کدام غذاییم، حتی وقتی که روی تخت بیمارستانند و قرار است ناهار را با هم بخوریم، چون همان جا هم تمام فکر و ذکرشان این است که وای بچه ام خسته شد از بس که مریض داری کرد.

و چون هر وقت باهاش بد حرف می زنیم و دلش رو برای هزارمین بار می شکنیم، چند روز بعد همه رو از دلش می ریزه بیرون و خودش رو گول می زنه که:‌ بخشش از بزرگانه.

چون مادرند! که مادر تنها کسی است که می توانی تمام فریادهایت را بر سرش بکشی و مطمئن باشی که هرگز انتقام نمی گیرد. 

 

 

مامانم تولدت مبارک. 

انشالله که تا عمر دارم سایه تو و بابا بالای سرم باشه وخدا طول عمر با عزت بهتون بده

خاطره دوم

 

 

پارسال برای عیادت یه عزیزی رفته بودیم بیمارستان که چون زودتر رسیده بودیم توی سالن انتظار مشغول سلام واحوال پرسی با آشناهامون بودم حواسم نبود و همینطور  داشتم یکی یکی یا همه دست میدادم که دیدم... 

بلههههههههههههه ...دستم تو دست پدر شوهر خواهرمه ...اونقدر خجالت کشیدم که نگو ... 

وقتی وقت ملاقات شد رفتم تو یه چند دقیقه وایسادم وزودی رفتم تو سالن...هنوزم که یادش میافتم خجالت میکشم. 

 

 

 

یکی دیگه... 

ما شب تاسوعا همه جمع میشیم خونه مادربزرگم یه سال که نمیدونم کی بود موقع خداحافظی  دوباره جوگیر میشم وبا همه دست میدم وخداحافظی میکنم که میرسم به شوهر خاله گرامی که اون بنده خدا با هیشکی دست نمیده منم اصلا یادم نبود که چرا دارم با اون دست میدم پرو پرو اونقدر دستمو نگه داشتم که مجبور شد باهام دست بده اومدم بیرون وتازه فهمیدم چیکار کردم گفتم خاک برسرت کنن دختر مگه اون محرمه که جوگیر شدی باهاش دست دادی

خاطره

 

اصولا حال وحوصله نوشتن اتفاقایی که تو طول روز برام میافته رو ندارم ولی امروز که دفترمو باز کردم  کلی به نوشتم خندیدم: 

 

پارسال شب چهارم محرم ساعت19:20 

 

آخی طفلک خواهرم میخواست بره درو باز کنه که با مخ خورد زمین وای کلی خندیدم زمین خیس بود بدو بدو داش میرفت که پاش پیچ میخوره وبا کله میره تو باغچه.با اینکه کلی بهش خندیدم ولی دلم واسش سوخت اخه چند روز پیش هم با صورت رفته بود تو در. 

 

اینو واسه مامانم خوندم وکلی خندیدیم اصلا یادم نبود. 

 

 

چیکار کنم؟

نمیدونم فقط من اینجوریم یا هستن کسایی که مثل منن.یه چند وقتیه بهتره بگم یه چند ماهیه که حالم با سکوت بهتره  

اونقدر سکوت کردم که حرف زدن داره یادم میره وبرام بی معنی میشه 

وقتی تنهام که تنهام وحرفی برای گفتن ندارم 

 موقع تماشای تلویزیون هم که فقط چشم وگوشم کار میکنه 

اگه مهمون داشته باشیم یا مهمونی باشیم بعد سلام واحوال پرسی بازم سکوت میکنم وبه حرفهای بقیه گوش میدم  

وموقعی هم که حرف داشته باشم میشینم پای کامپیوترم وفقط تایپ میکنم  

وقتی هم سرکار هستم سرم به کارم گرمه وبا بقیه کاری ندارم.

فقط چند نفر هستن که وقتی میبینمشون بیشتر باهاشون حرف میزنم. 

درکل فقط سکوت میکنم انگار هیچ کلمه وجمله ای تو ذهنم نیست. 

حوصله ام از خودم سر رفته.

تغییر دکور

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مشق های ادم شدن.قسمت سوم

بسم الله هو خیر الاسماء

پیش مطالعه: بابا تو چرا میخوای از همه چی لذت ببری رفیق؟؟ این دنیا رو یه جاده تصور کن...یه ماشینم بهت دادن که برونی تو این جاده...حالا اگه پروانه بیاد رو شیشه جلو بشینه حواست پرت میشه؟ د اگه بشه که بوووف...خوردی تو دیوار...حالا تو هی میخوای با لذت بردن از این دنیا حواس خودتو پرت کنی که چی؟ شهید آوینی چی میگه؟ : پس اگر مقصد پرواز است قفس ویران بهتر...

آخه جریان این قضیه چیه که تا میری سر نماز و الله اکبر رو میگی : یهو دنیا کن فیکون میشه...تلفن زنگ میزنه. آیفون صدا میده . واست مسج میاد. یا یهو یه چیزی یادت میاد. گمشده ها پیدامیشن! جواب فلان سوال بی ربطت رو میفهمی!؟ بلاخره کائنات یه کاری میکنن که حکایت نمازت بشه حکایت یه آدم آهنی و ضبط صوت!

یکی دو سال پیش اینو از خانم سیدنیا پرسیدم یا خودشون سر کلاس گفتن(یادم نیس دقیق) که : خیلی عادیه...چون قرار نیست که حواست باشه!! شیطان واسه نمازت برنامه ریزی دقیق داره... بله...فکر کردی سوگلی خدا شدن مفت و مجانیه؟؟ همینطوری راست راست بگردی و هر وقت حال (تاکید میکنم حال) کردی بگی وای خدایا عاشقتم!! یه حرکتی یه چیزی...

من و تو قاشقیم رفیق! نه عاشق! عاشقی شیوه رِندان بلاکش باشد! آهای اونی که خدا رو میخوای ولی حاضر نیستی که یه قطره خون از بینی مبارکت بیاد واسه خاطر خدا...برو..برو دنبال یه حرکت دیگه که هیچی نمیشی! آهای آدم مدعی! بشنو...(با شما نیستم با خود مبارکمم! این شبیه همون تلقین میت ه منتها یه کم زودتر! )

بذار یه کم برات از رحمه للعالمین بگم رفیق...

وقتی موقع نماز میشد میفرمود:

اذان بگو بلال!

اذان بگو راحتمون کن...(شاید تو دلشون میگفتن: اذان بگو بگذار بریم سر نماز...)

آقا جان! تورخدا نگامون نکنی که دلت بشکنه...آقا جان! شرمنده میشیم که امت توییم...

که وقت اذان باید با نفس کلنجار بریم که بیا ول کن اون کار دنیایی رو...که اینا واسه ات آب و نون نمیشه نفس لعنتی ول کن...ول کن!

آقا جان ما از شرمندگی کجا بریم؟ که بعد بیست و اندی سال هنوز تو نمازمون گیر کردیم؟ بعد اسم بچه شیعه رو هم یدک میکشیم...

رفقا بحث حاج آقا رو شروع نکردما... دلم گرفته آخه...بچه ها خصوصی پیام میدن که دیگه بس کن از ادب چقدر میگی؟...باشه...دلت واسه عشق تنگ شده رفیق؟ آخه من از عشق بگم که پس میافتم از خجالت....عشق وادی با ادب هاست!

نه اونی که بی ادبه و سر نماز ذات اقدس الهی رو حاضر نمیبینه و فکرش پی خنزر پنزرهای خودشه...یا حاجت های کاسه بشقابی...

نه اونی که سر نماز مشکلاتش یادش میاد، نمیگه با خودش که بی ادبیه...اینهمه تو روز فکر کردی به مشکلت..یک ربع فکر نکن بهش...اصلا مگه نماز ما بیشتر از ی ربع طول میکشه؟ نبابا!! چی میگی؟ آدم دل زده میشه! آدم نباید خودشو با عبادت خسته کنه !! ببین!! چقدر تو مواظب خودتی؟؟ سرما نخوری؟؟ وقتی سفره میندازن غذا میارن...از همه چی میخوری دلزده نمیشی؟ خسته نمیشی؟ زده نمیشی؟ بعد تا نوبت عبادت میشه مواظبی که زده نشی یه وخ؟؟

تو دیگه کی هستی؟ اسم خودتو گذاشتی بنده؟ بنده ی خدا؟

 القصه خلاصه کنم که: تو دلی میتونی مرام و معرفت پیدا کنی که علیه خودت و مقابل خدا اقدام کنی!

اجازه؟ چیکار کنیم مثلا؟

کمترین اقدام علیه خودت، نمازه!

اجازه؟ نمیشه جایی غیر نماز اقدام کنیم؟

چقده تو در میری آخه؟ خوبی؟؟ هر جا یه جور دیگه اقدام کردی یه کم دقت کنی توش شیله پیله داشته!

رفیق من برات از عشق بگم بعد شب خوابت نمیبره از درد، ها...بگم؟ آره؟

نه ..نمیگم ولش کن! مسوولیت داره..من میدونم میزنی خودتو نابود میکنی... حالا که اینطور شد بذار یه روایت بگم:

یه پیرمردی بود که یه خدمتی به پیامبر کرده بود...پیامبر فرمودند: بگو یک حاجت که از خدا بخوام تا بهت بده...پیرمرده یه کم فک کرد...باهوش بود...اگه ما بودیم چی میخواستیم؟ اون گفت که : یا رسول الله! میخوام تو بهشت همنشینت باشم...

حضرت نگاهی کردند و مکثی...فرمودند: باشه...تو هم با یک عمل دنیایی کمک کن که مقامت شایسته این حاجتت بشه...گفت چیکار کنم یا رسول الله! فرمودند: سجده طولانی در نماز....

رفیق میدونی چرا سجده انقدر قشنگه؟ چون تمرین کوچیک شدن جلوی خداست...حالا بازم دلت میاد که تو سجده یک سبحان الله بیشتر نگی؟

تو نماز یه رکوع داری..دو تا سجده...حکمتش رو واسه اونا که قاشقن میگم:

یعنی رفتی سجده...میگی سبحان ربی اعلی و بحمده...خدای من..مولای من..تو چقدر بزرگ تر از تصور منی...من چقدر کوچیکم...اصلا من هستم؟ نه! نیستم...دوباره میگی: سبحان ربی اعلی و بحمده...خدایا...افتادم به خاک از عظمتت...یا رفیق من لا رفیق له...اگه تو راهم ندی کی میده؟ یه بار دیگه میگی: سبحان ربی اعلی و بحمده...یا لطیف...إرحم عبدک ضعیف...صداتم مظلوم کردی...مث وقتی که میخوای دل کسی رو به رحم بیاری...پا که شدی از سجده یه لحظه میشینی اما نه! انگار دلت تنگ شده بازم بری سجده...

برو بنده من! یکبار دیگه برو سجده بنده من!

میدونستم که دلت تنگ میشه...

سبحان ربی اعلی و بحمده...خدایا...نمیخوام پا شم...خدایا میخوام تا قیامت همینطوری به خاک بودنم اعتراف کنم...خدایا...

بنده من...میدونم که نمیتونی بلند شی ، دستت رو بده به من...

 بِحَوْلِ اللَّهِ وَ قُوَّتِهِ اَقُومُ وَ اَقْعُد...

ماه محرم

نام ما را ننویسید ، بخوانید فقط
سر این سفره گدا را بنشانید فقط
آمدم در بزنم ، در نزنم می میرم
من اگر در زدم این بار نرانید فقط
میهمان منتظر دیدن صاحب خانه ست
چند لحظه بغل سفره بمانید فقط
کم کنید از سر من شر خودم را ، یعنی
فقط از دست گناهم برهانید فقط
حُرّم و چکمه سر شانه ام انداخته ام
مادرم را به عزایم ننشانید فقط
صبح محشر به جهنم ببریدم اما
پیش انظار گنهکار نخوانید فقط
پیش زهرا نگذارید خجالت بکشیم
گوشه ای دامن ما را بتکانید فقط
حقمان است ولی جان اباعبدالله
محضر فاطمه ما را نکشانید فقط
سمت آتش ببری یا نبری خود دانی
من دلم سوخته گفتم که بدانید فقط
گر بنا نیست ببخشید نبخشید اما
دست ما را به محرم برسانید فقط  

 

فرا رسیدن ایام سوگواری سید و سالار شهیدان بر همگان
تسلیت باد

....

امروزم یه روز پرکار بود اونقد خسته بودم که وقتی رسیدم خونه وسط پذیرایی دراز کشیدم وهمون جا خوابم برد وخیلی سردم بود ولی نانداشتم وبرم پتو بیارم وبه خاطر سرما همش از خواب بیدار میشدم.  

عین یه جنین خودمو جمع کرده بودم ومامانم تو اشپز خونه بود فکر میکرد دارم تلویزیون میبینم .  

بعد از چند لحظه کم کم گرما رو حس میکردم .بابا یه پتو آورد وانداخته بود روم صداشونو میشنیدم ولی خستگی زیاد نمیذاشت چشمامو باز کنم وجوابشونو بدم.یکی دوساعت قشنگ خوابیدم وسفره رو پهن کرده بودن وبیدارم کردن واسه شام سه تایی نشستیم شامو خوردیم وداشتیم تلویزیون نگا میکردیم که .... 

که ایفون رو زدن بابام جواب داد داداشم بود ولی خیلی زودتر از همیشه اومده بود تا رسید خونه هممون شوکه شدیم دستش باند پیچی شده بود اولش که فقط نگاش کردیم وبعد همگی گریه کردیم.  

دو تا از شریانهای موضعی دستش قطع شده و8 تا بخیه خورده بود .............. 

خدا به خاطر همه چی شکرگذار بودم وکمتر ازت گله وشکایت کردم واگرم گله وشکایتی کردم بعدا پشیمون شدم . 

بازم میگم خدایا شکرت چون اونجوری که دستشو بریده احتمال داشت انگشتش خدای نکرده قطع بشه...  

 سر سفره یه حس عجیبی داشتم یهو دلم گرفت وگفتم خدایا به این برکت قسمت میدم تا عمر دارم سایه پدر ومادرم بالا سرم باشه وتن سالم به خواهر برادرام بده ودرد وبلا از وجودشون دور باشه.امین

این چند روز

چندروزیه که سرم خیلی شلوغه واستراحت ندارم  

دیگه بابام وداداشم بهم پول نمیدن منم حوصله کار کردن تو خونه رو ندارم دیروز به بابام میگم پول بده ماشینتو تمیز کنم رفتم سرکار واومدم دیدم که برده کارواش تمیز کرده برگشته بهم میگه من هم باید به تو پول بدم هم باید پول اب و...بدم.  

گوشی جدید خریده چندشبه دارم نحوه استفاده شو بهش یاد میدم از دیشب گفتم پول ندی دیگه هیچی نمیگم تا حالا چیزی نپرسیده فک کنم قصد نداره بهم پول بده... 

بهش میگم پول بده لباساتو اتو کنم میگه نمیخواد من هروقت نیاز داشتم خودم دونه دونه اتو میکنم... 

خیلی خسیس شدن.قبلا که سرکار نمیرفتم هرکاری میکردم بهم پول میدادن ودرامدم بیشتر از الان بود

مدل روسری

چند روزیه که مدل حجابمو تغییر دادم قبلا همش از شال استفاده میکردم و به ندرت روسری سرم میکردم ولی الان عاشق روسری شدم واین مدلی میبندم خیلی هم بهم میاد  

همش جلو آینه ام دیگه خانوادم کم کم دارن به عقلم شک میکنن