کلبه کوچک من

دراین وبلاگ از گذشته از دلتنگی ها و خوشی ها،از علایق ها و چیزهایی که دوست دارم خواهم نوشت

کلبه کوچک من

دراین وبلاگ از گذشته از دلتنگی ها و خوشی ها،از علایق ها و چیزهایی که دوست دارم خواهم نوشت

شب یلدا

سلام سلام سلام........  

پیشاپیش شب یلدا رو به همتون تبریک میگم وانشالله که شب خوب وخوشی رو کنار خانوادتان سپری کنید. 

منم امروز سرم خیلی شلوغ ودارم تدارک امشب رو میبینم. 

وقتی کارم تموم بشه در اسرع وقت عکساشونو میذارم. 

 

پی نوشت:رها جان من چند بار به وبلاگت اومدم وچند بار کامنت گذاشتم ولی متاسفانه هیچکدوم ثبت نشد. 

اینجا نوشتم که ازم دلگیر نشی.یلدات هم مبارک.بووووووووووس 

 

ده مرد ویک زن....

ده مرد و یک زن به طنابی آویزان بودند. طناب تحمل وزن یازده نفر را نداشت.
باید یکنفر طناب را رها می کرد وگرنه همه سقوط می کردند.
زن گفت من در تمام عمر همیشه عادت داشتم که داوطلبانه خودم را وقف فرزندان و همسرم کنم و در مقابل چیزی مطالبه نکنم.
من طناب را رها می کنم چون به فداکاری عادت دارم. در این لحظه مردان سخت به هیجان آمدند و شروع به کف زدن کردند.  
مردم از خنده افرین به این زن باهوش.

زیبا...

 

 

ساده لباس بپوش،ساده راه برو
اما در برخورد با دیگران
ساده نباش
زیرا سادگیت را نشانه میگرند برای درهم شکستن غرورت

برف....2

 

 

 

 

 

 

برف.......

از سر شب داره برف میباره نیم ساعت طول نکشید که حیاط خونه سفیدپوش شد وماهم سه تایی بابا و مامان ومن تو خونه کنار بخاری نشسته بودیم وهراز چندگاهی یه نگاهی به حیاط مینداختیم ببینیم که چقدر برف باریده. 

داداشم و زنداداشم اومدن وداداشم گفت میدونی فاطمه چی میگه میگه بریم ادم برفی درست کنیم دیدم زنداداشم خیلی دوست داره تو برف و سرما ادم برفی درست کنه زنداداشم 5سال ازم کوچیکتره بهش گفتم من پایم بریم گفت جدی میگی گفتم پس چی که جدی میگم پاشو بریم داداشمم اومد وهرچی لباس گرم داشتیم تنمون کردیم ودستکش نداشتیم سه جفت جوراب رو برداشتم ورفتیم شروع کردیم به درست کردن ادم برفی. 

کل حیاط رو جارو کردیم ویه جا جمع کردیم ویه ادم برفی گنده درست کردیم وکلی برف بازی کردیم وخندیدیم وعکس گرفتیم. 

وقتی کارمون تموم شد دیگه شبیه ادم اهنی شده بودیم اومدیم تو خونه وهمگی هجوم اوردیم کنار بخاری. 

خیلی بهمون خوش گذشت ........خدایا شکرت.

خودم

 

این روزهایم کمی عجیب است 

 من خودم را گم کرده ام نمیشناسمش  

تمام روز را دنبال خودم میگردم ولی دریغ از یک نشانی... 

خودم کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

 

گاهی دلم برای خودم تنگ میشود

وقتی حصار غربت من تنگ می شود ** هر لحظه بین عقل و دلم جنگ می شود
از بس فرار کرده ام از خویش خویشتن" **  گاهی دلم برای خودم تنگ می شود"گاهی به ترکتازی شعرم خوشم ولی ** گاهی کمیت شاعری ام لنگ می شود
هر چند می شکیبم بر عشق باز هم ** گاهی دلم اسیر دل سنگ می شود
گر یک نظر به روی شما کرد یار ما ** دنیای عشق با تو هماهنگ می شود
"گاهی دلم برای خودم تنگ می شود" ** یا لحظه به نای غمش چنگ می شود
گاهی زمین به تمام فراخی اش ** در پیش کلبه کوچک ما،تنگ می شود
گاهی لطافت سحری ام به وقت ذکر ** با باده سحری اش جنگ می شود
گاهی به محتسب برسد عقل و دین من ** گاهی ز مستی ام همه جان سنگ می شود
گاهی فغان نمی رسد به هر کسی ** گاهی دلم به نای نی اش رنگ می شود
گر شعر گفتم به هوای رخ عزیز ** این شعر هم به هوایش ننگ می شود ...

خدا به دادم برسه

 

این روزا نمیدونم چرا همش به ادمهایی که موهای سرشون ریخته واتفاقا چاق هم هستن میخندم نه اینکه مسخره کنما نه ولی وقتی یادم میافتن یا میبینمشون خندم میگیره صبح به ابجیم ودختر خاله میگفتم اونقدر که به اینجور ادما خندیدم خدا به دادم برسه یه شوهر این تیپی گیرم میاد ...یاد جمله رها افتادم ....نخندین سرتون میاد...

رویای .........

چند روزی هست که به وبلاگ یکی از دوستام میرم و این پیام رو میبینم  

 

وبلاگ مورد درخواست شما یافت نشد!

404


این وبلاگ ممکن است حذف، تغییر نام و یا به طور موقت از دسترس خارج شده باشد.  

 

 

نمیدونم حذف کردن یا دارن تغییراتی تو وبلاگشون ایجاد میکنن وواسه همین از دسترس خارج کرده. 

 

اگه دوباره به وبلاگ نویسی ادامه بدن که دوباره میرم به وبلاگشون ولی اگه نه و تصمیم به حذف کامل وبلاگشون گرفتن خواستم بگم لااقل یه خداحافظی میکردین ولی ازتون ممنونم بابت راهنماییهاتون بابت امیدواریهایی که بهم دادین. 

انشالله که هرجا هستین خوش باشین.

چرتکه

 

امروز عصر وقتی از کلاس اومدم بابام گفت یه بوس بهم بدهکاری گفتم چرا گفت چون رفتم چرتکه بابابزرگتو اوردم...  

هم صورتشو بوس کردم هم دستشو

اونقد خوشحالم شدم که نگو ...چن وقتی بود که تو فکرش بودم وبالاخره امروز بابام اورد. 

دست بابابزرگمم درد نکنه انشالله که خدا به کسب و کارش رونق بده. 

(بازاری اولسون)

چرا مادرمان را دوست داریم

چون ما را با درد به دنیا می‌آورند و بلافاصله با لبخند می‌پذیرند.
چون شیر شیشه را قبل از این که توی حلق ما بریزند، پشت دستشان می‌ریزند.

چون وقتی تب می‌کنیم، آن‌ها هم عرق می‌ریزند.


چون وقتی توی میهمانی خجالت می‌کشیم و توی گوششان می‌گوییم "سیب می خوام"، با صدای بلند می‌گویند: "منیر خانم! بی زحمت یه سیب به این بچه بدهید!" و ما را عصبانی می‌کنند. و وقتی پدرمان، ما را به خاطر لگد زدن به مادر کتک می‌زند، با پدر دعوا می‌کنند..


 

 

چون وقتی در قابلمه غذا را بر می دارند، یک بخاری بلند می شود که آدم دلش می خواهد غذا را با قابلمه اش بخورد.

چون وقتی تازه ساعت یازده شب یادمان می افتد که فلان کار را که باید فردا در مدرسه تحویل دهیم یادمان رفته، بعد از یک تشر خودش هم پا به پایمان زحمت می کشد که همان نصف شبی تمامش کنیم.

چون وسط سریال‌های ملودرام گریه می‌کنند.

چون بعد از گرفتن هدیه روز مادر، تمام فکر و ذکرش این است که مبادا فروشندگان بی انصاف سر طفل معصومش را کلاه گذاشته باشند.

چون شب های امتحان و کنکور پا به ‌پای ما کم می‌خوابد اما کسی نیست که برایش قهوه بیاورد و میوه پوست بکند.

به خاطر این که موقع سربازی رفتن ما، گریه می‌کند و نذر می کند و پوتین‌هایمان را در هر مرخصی واکس می‌زند.

چون وقتی که موقع مریضیش یک لیوان آب به دستش می دهیم یک طوری تشکر می کند که واقعا باور می‌کنیم شاخ غول شکانده‌ایم.

چون موقع مطالعه عینک می‌زند و پنج دقیقه بعد، در حالی که عینکش به چشمش است، می پرسد: این عینک منو ندیدین؟

چون هیچ وقت یادشان نمی‌رود که از کدام غذا بدمان می‌آید و عاشق کدام غذاییم، حتی وقتی که روی تخت بیمارستانند و قرار است ناهار را با هم بخوریم، چون همان جا هم تمام فکر و ذکرشان این است که وای بچه ام خسته شد از بس که مریض داری کرد.

و چون هر وقت باهاش بد حرف می زنیم و دلش رو برای هزارمین بار می شکنیم، چند روز بعد همه رو از دلش می ریزه بیرون و خودش رو گول می زنه که:‌ بخشش از بزرگانه.

چون مادرند! که مادر تنها کسی است که می توانی تمام فریادهایت را بر سرش بکشی و مطمئن باشی که هرگز انتقام نمی گیرد. 

 

 

مامانم تولدت مبارک. 

انشالله که تا عمر دارم سایه تو و بابا بالای سرم باشه وخدا طول عمر با عزت بهتون بده