کلبه کوچک من

دراین وبلاگ از گذشته از دلتنگی ها و خوشی ها،از علایق ها و چیزهایی که دوست دارم خواهم نوشت

کلبه کوچک من

دراین وبلاگ از گذشته از دلتنگی ها و خوشی ها،از علایق ها و چیزهایی که دوست دارم خواهم نوشت

خصوصی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تزیین زله

این زله ها رو واسه مهمونی که برا نامزدی برادرم گرفته بودیم درست کردم. فقط همین یه عکس رو دارم  

ایده برای تزیین کیف ساده

کیف دستی 

تور دانته 

کمی خلاقیت 

 

حنا2

 

۲ نمونه حنا برای مشتری.

حنا1

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حنا

با خواهرم نشستیم داریم با حنا گل درست میکنیم.سفارش مشتریه وبه نظرم خیلی خوب شدن.فردا عکساشونو میذارم.

چقدر برای همه چیز دیر شده است ...

آدم‌ها ذرّه ذرّه محو می‌‌شوند، آرام.. بی‌ صدا.. و تدریجی‌

همان آدم‌هایی‌ که هر از گاهی پیغام کوچکی برایت میفرستند،
بی‌ هیچ انتظار جوابی‌،
فقط برایِ آنکه بگویند هنوز هستند؛
برای آنکه بگویند هنوز هستی‌ و هنوز برای آنها مهم ترینی..

همان آدم‌هایی‌ که روزِ تولد تو یادشان نمی‌رود
همان‌هایی‌ که فراموش می‌‌کنند که تو هر روزخدا آنها را فراموش کرده ای
همان‌هایی‌ که برایت بهترین آرزو‌ها را دارند
و می‌دانند در آرزو‌های بزرگِ تو کوچکترین جایی‌ ندارند ..

همان آدم‌هایی‌ که همین گوشه کنار‌ها هستند
برای وقتی‌ که دل‌ تو پر درد می‌‌شود و چشمان تو پر اشک
که ناگهان از هیچ کجا پیدای شان می‌‌شود،
در آغوشت می‌‌گیرند و می‌‌گذراند غمِ دنیا را رویِ شانه‌های شان خالی‌ کنی‌

همان‌هایی‌ که لحظه‌ای پس از آرامشت،
در هیچ کجای دنیای تو گم می‌‌شوند و تو هرگز نمی‌‌بینی‌،
سینه ی سنگین از غمِ دنیا را با خود به کجا می‌‌برند..

همان آدم‌هایی‌ که
آنقدر در ندیدن شان غرق شده‌ای که
نابود شدن لحظه‌هایشان را و لحظه لحظه نابود شدن شان را در کنار خودت نمی‌‌بینی‌...

همان‌هایی‌ که در خاموشیِ غم انگیز خود،
از صمیمِ قلب به جایِ چشمان تو می‌‌گریند،
روزی که بفهمی چقدر برای همه چیز دیر شده است ...

.

شاید یه مدت نباشم فردا شارز اینترنتم تموم میشه واگه طاقت بیارم تا یه ماه نمیخوام شارز کنم که به کارام برسم. 

البته اگه طاقت بیارم.

دنیای مجازی

نفرین به من...نفرین به این دنیای مجاز...که هرچه هست ونیست فقط دروغه ودروغ

اینجا همه عاشقن...اینجا همه پاکن...همه جزوآدمای خوب زمینن

خیلی راحت به همدیگه میگن دوست دارم...خیلی راحت لیلی وار با همه مجنونا حرف میزنن 

اینجا مجنون ولیلی بدجوری سرشون شلوغه

زود دل میبندن زود ترک میکنن...وراحت تر از اون چیزی که فکرشو بکنی فراموشت میکنن

اینجا زیبا مینویسن...زیبا نگاه میکنن...زیبا نظر میدن...

ولی یادشون نیست...پشت اینهمه صفر ویک

یه انسان نشسته که پرازاحساسه

اینجا همه فکر میکنن با بقیه فرق دارن...و تو دقیقا عین هم هستی

فکر میکنن تو بی احساسی وخودشون خدای احساس 

اینجا نبایست عاشق بشی...نباست بگی دوست دارم 

چون مث کوه میشه پس میخوره فرق سرت 

اینجا احساس دلتنگی زیاده 

نفسها به شمارش افتاده وهمه...خستن 

اینجا آدما یکرنگی رو دوست دارن...سادگی رو دوست دارن...ولی فقط در حدیک نوشته 

اینجا حرف  از دلشکستگی وتنهایی میزنن 

ولی خودشون هم دل میشکنن ...هم تنهات میزارن 

اینجا عشق وعاشقی دو روزه...دوستیا برپایه دروغ

واگه صادق باشی وروراست...کنار گذاشته میشی 

اینجا اوج احساس چندتا شکلکه...که یکیش یه شکلک قلبه

اینجا همه فکرمیکنن مجازی یعنی دروغ...یعنی دورنگی 

اینجا همه خستن...از چی؟ ...وازکی؟؟؟ 

!!!نمیدونم 

اینجا دل شکستن رسمه...و یه قصه پراز تکرار 

آسمون وقتی قشنگه...راه رفتن زیر بارون بدون چتروقتی قشنگه 

که دلت حداقل باخودت یکرنگ وصاف باشه 

اینجا پیدا کردن آدمی که صادق باشه 

یا درکل انسانیت سرش بشه...یک درصده 

ولی ما مث بقیه با اونا یکی نمیشیم ونمیدونیم دل شکسته خیلی چیزا سرش نیست 

 اونم از ما یادمیگیره 

ومیشه یکی عین بقیه...واین کارو با بقیه تکرار میکنه

اینجا همه خستن از بقیه...از اشتباه 

از اینکه دور وبرشون شلوغه ولی احساس تنهایی میکنن 

فکر میکنن دارن تنهایشونو پر میکنن 

نمی دونن اینجا محکوم به تنهایین 

همه اینارو ماهایی که احساساتمون سر انگشتامونه 

وفقط داریم تایپ میکنیم میدونیم

ولی باز هم راحت بازی میخوریم 

اگه شانس یارمون باشه بادل شکسته برمیگردیم 

 به زندگی واقعی خودمون . والا با همین دل داغون زندگی مجازیو واقعی مون یکی میشه  

اما

بیخیال... 

اینجا هروقت حرف از صداقت بزنی...صدات قطع میشه 

خستم از حرفهای تکراری خستم از لبخند اجباری

سفر یک روزه

چهارشنبه  ساعت 10شب راه افتادیم وساعت 10صب رسیدیم تهران خونه عموم صبحونه روخوردیم بعداز کمی استراحت با داداش هماهنگ کردیم ورفتیم به دیدنش... 

خداروشکر که نسبت به دفعه های پیش روحیه خوبی داشت وخیلی سرحال بود خیالم راحت شد. 

دوساعتی که پیشش بودم فقط نگاهش میکردم  

موقع برگشت دستمو گرفت وچند متری رو پیاده رفتیم...تو این مدت انگار دنیا مال من بود هرچند بغض داشتم ونتونستم باهاش حرف بزنم ولی دستشو محکم گرفته بودم وخیلی خوشحال بودم از اینکه کنارش بودم. 

خداروشکر که  اون تصادف به خیر گذشت. 

همون روز که ما رسیدیم تولد زن عموم بود وبعد اینکه ما از پیش داداش برگشتیم یکی دوساعت بعد مهمونای زن عمو اومدن کلی بهم خوش گذشت...هرچند اون بغض ودندون درد نذاشت بفهمم چی به چیه. 

... 

بگم از دندون درد عصری رفتم دندون پزشکی به دکتر میگم دندونام درد میکنه یه نگا به دندونام کرد گفت چون درد میکرد اومدی گفتم خوب اره (با خودم فکر کردم لابد منظورش اینه که دندونام سالمه ومشکلی نداره) برگشته بهم میگه 8تا از دندونات پر کردن میخاد. 

فکر نمیکردم مشکل دندونام اینقد جدی باشه خدا به دادم برسه از الان ترس برم داشته که چطوری باید دردشو تحمل کنم...اصلا نمیدونم درد داره یا نه...اطلاعات دندون پزشکی زیر صفر 

از بابا میپرسم بابا دندونامو پر کنه خون میاد از اون نگاهها تحویلم میده وبا خنده میگه خودتو مسخره کردی میخاد پر کنه نمیخواد جراحی کنه.

داداش

پنجشنبه قراره ببینمت... 

فقط خدا خدا میکنم اونجور که واسم گفتن باشی... 

امروز از صحبت هاشون حس کردم یه اتفاق دیگه واست افتاده...امااااااااا بهم هیچی نمیگن. 

خدا کنه اشتباه کرده باشم. 

.......خیلی حرف دارم...خیلی.

محمدم

امروز یه حس عجیبی دارم  

یه حسی که نمیشه هیچ اسمی روش گذاشت  

چقدر ساعتها وروزها دیر میگذره...حالا که قراره بیام وببینمت خیلی دیر میگذره. 

میام ویه دل سیر نگات میکنم...یه دل سیر بغلت میکنم...به اندازه همه دلتنگی هام 

به اندازه همه ی روزهایی که دلم واست تنگ شده ودلم خواسته بلند بلند گریه کنم ولی نتونستم... 

فقط دوسه روز فقط دو سه روز دیگه مونده تا به این دلتنگی هام پایان بدم.