کلبه کوچک من

دراین وبلاگ از گذشته از دلتنگی ها و خوشی ها،از علایق ها و چیزهایی که دوست دارم خواهم نوشت

کلبه کوچک من

دراین وبلاگ از گذشته از دلتنگی ها و خوشی ها،از علایق ها و چیزهایی که دوست دارم خواهم نوشت

چگونه عزیزتر شوم؟

-سلام دادن را تو آغاز کن زیرا سلام موجب اطمینان طرف مقابل می شود..

۲-تبسم کن زیرا تبسم طرف مقابل را سحر می کند و قلبش را می نوازد.
۳-به طرف مقابل خود اهمیت ده و از او تقدیر کن و با مردم آنگونه برخورد کن که دوست داری با تو برخود کنند.

۴-در شادی های مردم شریک شو.
۵-نیازهای مردم را برآورده کن زیرا بدین ترتیب به قلبشان راه می یابی .نفس ها با برآورده کردن نیازها پر می شود .
۶-از لغزشها درگذر و در روح و روان خود تسامح نشان بده .
۷-در جستجوی شگفتی ها باش ودر پی آنها باش که باعث کسب دوستی و جذب قلوب می شود .
۸-در هدیه دادن بخیل نباش اگر چه قیمت آن کم باشد زیرا ارزش معنوی آن بیشتر از ارزش مادی است .
۹-دوست داشتن را به طرف مقابل اظهار کن زیرا کلمات دوست داشتنی به قلب ها نفوذ می کند .
۱۰-در پی نصیحت مردم باش بگونه ای که آبروی مخاطب نرود .
۱۱-با دیگران در حد توجه شان صحبت کن زیرا افراد میل دارند که در مدار توجه شان کسی با آنها گفتگو کند.
۱۲-خوشبین باش و بشارت را در دور و بر خود پخش کن .
۱۳-اگر دیگران کار خوبی انجام دادند از آنها تعریف کن زیرا ستایش در نفس اثر می گذارد اما در تعریف زیاده روی نکن .
۱۴-کلمات خود را برگزین تا جایگاه تو بالا رود زیرا کلمه ی نیکو بهترین وسیله برای نوازش قلبهاست .
۱۵-با مردم متواضع باش زیرا انسانها از کسی که احساس برتری می کند متنفر هستند .
۱۶-در پی صید عیوب دیگران مباش بلکه به اصلاح عیوب خود مشغول باش .
۱۷-هنرسکوت را بیاموز زیرا مردم کسی را که به آنها گوش می دهد دوست دارند .
۱۸-دائره دانش خود را وسیع گردان و درهر روز دوست تازه ای بدست آور.
۱۹-تلاش کن که تخصص و توجهات خود را متنوع تر سازی ،این کار موجب آن میشود که هم دائره علم تو افزایش یابد و هم تعداد دوستانت .
۲۰-اگر کار خوبی برای شخصی انجام دادی منتظر عوض آن نباش

بنده خدا فقط سلام کرد

دختری از کوچه باغی میگذشت
یک پسر در راه ناگه سبز گشت
در پی اش افتاد و گفتا او سلام
بعد از ان دیگر نگفت او یک کلام
دختر اما ناگهان و بی درنگ
سوی او برگشت مانند پلنگ
گفت با او بچه پروی خفن
می دهی زحمت به بانویی چو من؟
من که نامم هست آزیتای صدر
من که زیبایم مثال ماه بدر
من که در نبش خیابان بهار
میکنم در شرکت رایانه کار
دختری چون من که خیلی خانمه
بیشت و شش ساله _مجرد_دیپلمه
دختری که خانه اش در شهرک است
کوی پنجم_نبش کوچه_نمره شصت
در چه مورد با تو گردد هم کلام
با تو من حرفی ندارم والسلام

14کاربرد جالب خمیردندان

1-     تسکین تحریک ناشی از گزش حشره ها، زخم ها و تاول ها. ناراحتی های پوست ناشی از گزش حشره ها اغلب باعث خارش می شوند. یک قطره کوچک خمیر دندان بر روی نیش حشرات خارش و تورم را کاهش می دهد. همچنین با خشک کردن زخم ها و تاول ها باعث درمان سریع تر آنها می شود. در ادامه 14 استفاده دیگر را خواهید خواند

2-     کم کردن سوزش سوختگی: در سوختگی های جزئی خمیردندان می تواند تسکین موقت و خنک کننده باشد. بلافاصله بعد از سوختگی آن را به منطقه آسیب دیده بمالید و به صورت موقت تسکین دهنده خواهد بود.

3-     کاهش اندازه لکه صورت: می خواهید به بهبود زخم ها و لکه ها سرعت ببخشید؟ قبل از خواب مقدار کمی از خمیر دندان را به منطقه آسیب دیده بمالید و صبح آن را بشویید.

4-     پاک کردن ناخن ها: دندان های ما از مینا ساخته شده اند و خمیر دندان برای آنها خوب است پس به همین دلیل خمیر دندان برای ناخن ها هم خوب خواهند بود. برای ناخن های پاک تر و محکم تر به سادگی ناخن های خود را با مسواک و خمیر دندان بشویید.

5-     حفظ کردن حالت مو: خمیر دندان ژلی حاوی همان محلول پلیمر است که بسیاری از ژل های مو از آن ساخته شده اند. پس اگر شما از ژل مو استفاده میکنید خمیر دندان ژلی هم می تواند جایگزینی برای آن باشد.

6-     کاهش بوی بد: سیر، ماهی، پیاز و خیلی مواد غذایی دیگر می توانند در سلول های پوست ما نفوذ و باعث ایجاد بوی بد در آن شود. کمی مالش انگشتان با خمیردندان بوی بد را از بین خواهد برد.

7-     حذف لکه ها خمیر دندان می تواند لکه ها را در لباس و فرش ناپدید کند. در لباس با کمی خمیردندان لباس را مالش دهید و سپس به صورت معمول با آب بشویید و در مورد فرش با کمی خمیردندان و برس روی محل لکه بکشید و بلافاصله با آب بشویید.

8-     خمیردندان یک تمیزکننده عالی برای کفش های کثیف و همچنین برای بهبود خراش چرم کفش است. در اینجا هم با یک برس خمیردندان را به طور مستقیم به قسمت کثیف یا خراشیده بکشید.

9-     برای پاک کردن نقش های کشیده شده با مداد توسط کودکان بر روی دیوارها باز هم خمیردندان می تواند یک پاک کننده عالی باشد.

10- درخشان کردن وسائل و جواهرات طلایی و نقره ای: خمیردندان را روی جواهرات خود در شب بکشید و صبح با یک پارچه نرم آن ها را تمیز کنید و با آبکشی آثار خمیردندان را پاک کنید. از این روش بر روی مروارید استفاده نکنید، چون باعث صدمه به آن می شود.

11- حذف خش سی دی و دی وی دی: این یک روش خوب برای حذف خراش های کم عمق و لکه ها است. یک لایه نازک از خمیر دندان را به آرامی بر روی دیسک مالش دهید و پس از آن با آب بشویید.

12- تمیز کردن کلیدهای پیانو: کلیدهای پیانو در اثر تماس با پوست و جذب گرد و غبار کثیف می شوند. با یک پارچه مرطوب و بدون پرژ و کمی خمیردندان به آرامی کلیدهای پیانو خود را پاک کنید.

13- از بین بردن بوی بد بطری کودک: اگر بطری کودک دچار بوی ترش شیر شده، با خمیردندان می توانید این بو را از بین ببرید.

14- حذف لایه های زنگ زده از آهن: برای کسانی که هنوز از آهن استفاده می کنند، ممکن است پس از گذشت زمان دیده باشید که بخشی از آهن زنگ زده است. سیلیکای موجود در خمیردندان این لایه را حذف خواهد کرد.

...

پسره میگه من عاشقتم میخوام باهات ازدواج کنم.
دختر: خونه داری؟
نه...
دختر حرفشو قطع میکنه: بی ام و داری؟
... نه...
... ... ... ... چقدر حقوق میگیری؟
پسر: حقوق ندارم آخه...
دختر: برو گمشو چی فکر کردی به من پیشنهاد دادی؟ و میره
پسر با خودش می گه: من چندتا ویلا دارم خونه واسه چی؟ یه پورشه با بنز دارم بی ام و
دوست ندارم. چجوری حقوق بگیرم وقتی خودم مدیر شرکتم؟

و اینگونه بود که پسر رفت و دختر تـــــُـــرشید

آخه دختر خوب تا این موقع شب تو اینترنت چه........میکنی که الان بشینی غصه بخوری؟؟؟ 

یه چیزی که اسمشو نمیگم تو نت دیدم که خیلی گرون بود ولی رو مخمه باید بخرمش و تا روزی که نخرمش فکرم پیششه. 

خدااااااااااااااا 

من میخوام تا عید اونا رو بخرم. 

یعنی چند وقته داشتم تو ذهنم تصویر سازی میکردم که امشب عین همون تصویر ذهنیم رو لابهلای عکسهای یه فروشگاه دیدم. 

سردرد شدیدی گرفتم................من اونارو میخوام...گرونن...ولی میخرمش...

اعترافات من...

اعتراف میکنم وقتی بچه بودیم هروقت منو داداشم ازین فیلهایی که موضوعش درباره نقشه و گنج بود رو میدیدیم بعد فیلم یه چیزی رو تو خونه قایم میکردیم ویه نقشه که بیشتر شبیه کروکی بود رو درست میکردیم تا اون یکی از رو نقشه بره و به اصطلاح گنج رو پیدا کنه... 

اعتراف میکنم(این خیلی باحاله)وقتی تازه خوندن ونوشتن رو یاد گرفته بودم تو کتاب یه تصویری از هلال ماه بود بابام ازم پرسید این چیه منم که خیلی ادعام میشد باصدای بلندو رسا گفتم:این ناخن است دیدین وقتی ناخن رو میگیرین یه همچین شکلی داره)یعنی ملت مردن از خنده 

اعتراف میکنم وقتی بچه بودم هروقت ماهی های عیدم میمردن از ترس اینکه گربه نخورتشون میبردم خاکشون میکردم وواسشون فاتحه میفرستادم 

اعتراف میکنم وقتی بچه بودم از یخچال تخم مرغها رو برمیداشتم و میبردم لای کاه قایم میکردم تا جوجه بشن 

اعتراف میکنم وقتی تازه آشپزی یاد گرفته بودم هفته اول هرچی غذا درست میکردم موقع آوردن سرسفره میریختم زمین و ملت گشنه میموندن 

اعتراف میکنم وقتی بار اول خاگینه درست کردم به جای شکر نمک ریخته بودم یعنی فاجعه بود

داستان گداهای بازاریاب...

دو گدا در یکی از خیابان های شهر رم کنار هم نشسته بودند

یکی از آنها صلیبی در جلو خود گذاشته بود و دیگری ستاره داوود

مردم زیادی که از آنجا رد می شدند به هر دو نگاه می کردند ولی فقط تو کلاه کسی که پشت صلیب نشسته بود پول می ریختن .

کشیشی که از آن جا رد می شد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیب نشسته پول می دهند و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمی دهد.

رفت جلو و گفت :

رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟

اینجا یک کشور کاتولیک هست، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست.

پس مردم به تو که ستاره داوود جلو خود گذاشتی پولی نمی دهند، به خصوص که درست نشستی کنار دست گدایی که در جلو خود صلیب گذاشته است.

در واقع از روی لجبازی هم که باشد مردم به او پول می دهند نه به تو.

گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرف های کشیش رو به گدای پشت صلیب کرد و گفت :

هی موشه نگاه کن کی اومده به برادران گلدشتین بازاریابی یاد بده؟

حکایت راه حل بهلول برای پرداخت پول بخار

یک روز عربی ازبازار عبور می کرد  که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد

هنگام رفتن صاحب دکان گفت : تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی

مردم جمع شدن  مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا می گذشت

از بهلول تقاضای قضاوت کرد بهلول  به آشپز گفت : آیا این مرد از غذای تو خورده است؟

آشپز گفت : نه ولی از بوی آن استفاده کرده است

بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت : ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر

آشپز با کمال تحیر گفت : این چه طرز پول دادن است؟

بهلول گفت :  مطابق عدالت است کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول  دریافت کند

منو ببخش خدا

میخواستم بابت هر گناهی شمعی روشن کنم

سوختنش را ببینم و جهنم را یاداور شوم

اما گناهانم انقدر زیاد بودند که ترسیدم

ترسیدم دنیا را به اتش بکشم!

خدایـــــــــــــا

بابت هرشبی که بی شکر سر بر بالین گذاشتم

بابت هر صبحی که بی سلام به تو اغاز کردم

بابت لحظات شادی که به یادت نبودم

بابت هر دلی که شکستم

بابت هر گره که به دست تو باز شد و من به شانس نسبتش دادم

بابت هر گره که به دستم کور شد و مقصر تو را دانستم

 منو ببخش خـــــــــــدا

داستان به یاد ماندنی

امیررضا کنار چیزهایی که در لیست نوشته بود تیک میزد.

- خوب این هم ماشین عروس که امروز درست شد. الهی شکر. شبنم! کارها داره عالی پیش میره. فقط مونده عکاس و فیلمبردار. دیگه همه کارای عروسی جوره جوره.

شبنم از جایش بلند شد، بطری شربت را از یخچال بیرون آورد و تکه یخ را در لیوانی بزرگ انداخت:

- دست تو درد نکنه. همه کارا، رو دوش تو بود. امتحانهای دانشگاه درگیرم کرد، الان هم که کلاسهای اضافه.

- شبنم! راستی میگم کلاس آشپزی میری دیگه هی چاق میشیمها. من الانش هم اضافه وزن دارم. غذاهای رژیمی یاد بگیر.

شبنم سینی کوچک شربت را روی زمین گذاشت.

- ای بابا! شبنم! این همون سینی نیست که دیروز با هم خریدیم؟

- چرا همونه. خیلی از طرحش خوشم مییاد  فانتزیه.

- الان دست نگیر مستهلک میشه.

- بی‌‌مزه. راستی...

امیر رضا لیوان شربت را دست شبنم داد.

- میدونم میخوای در مورد خونه بپرسی. قراره فردا اتابک ماشینش رو بیاره بریم دنبال خونه بگردیم. پیدا میشه. خدا بزرگه. غصه چی رو داری میخوری؟ من قول میدم یه خونه خوب واست بگیرم.

- نه به خدا. منظورم این نبود. میگم یه جای کوچیک بگیر حالا، ما که نیاز به جای بزرگ نداریم. میخواستم بگم اگه سوئیت هم گرفتی اشکال نداره.

- نه بابا. اگه یه کمی هم شده یا وام میگیرم یا از اتابک قرض میکنم اون دست و بالش بازه. یه جای 400- 500 متری گیر مییاریم. 5 تا خواب کمتر داشته باشه من اصلا قبول نمیکنم.

امیررضا و شبنم زدند زیر خنده. مادر شبنم از توی حیاط رسید و از خنده بچهها بی نهایت شاد شد و خودش هم زد زیر خنده. شبنم تعجب کرد و پرسید:

- مامان شما واسه چی داری میخندی؟

- همین جوری مادر ذوق شماها رو کردم و خندهام گرفت.

عروسی نیمهشعبان بود. یک هفته بیشتر نمانده بود. امیر رضا و شبنم خیلی استرس این مراسم را داشتند. در عین حال که شبنم همه چیز را ساده گرفته بود و از کلی هزینههای بیهوده صرف نظر کرده بودند. پدر امیررضا اصلا وضع مالی خوبی نداشت و برای جشن نتوانسته بود کمکی کند. همه هزینهها به عهده امیر رضا بود. شبنم میدید که برای عروسی، همسرش از جان مایه میگذارد. تا دیر وقت کار میکنه تا اضافه کاری و پاداش خوبی گیرش بیاید. شبنم کمی پس انداز داشت و برای جشن کوچکشان به امیر رضا داده بود و امیدوار بودند همه چیز به خوبی تمام شود و آنها زندگی مشترکشان را به شادی آغاز کنند.

   

صبح نیمهشعبان بود و استرس هنوز دست از سر شبنم بر نداشته بود. نوبت آرایشگاه داشت. امیر رضا او را سوار ماشین کرد تا زود به آرایشگاه برسند. شبنم حرف نمیزد و فقط توی فکر فرو رفته بود.

- حالا چرا با شوهرت قهری خانومی؟!

- ببین من همه جا همه چیز رو به تو سپردم. اما تو جریان خونه سهلانگاری کردی؟ یعنی چی که طرف هنوز خونه رو تخلیه نکرده. ما شب باید بریم تو خونه خودمون.

- سپردم به اتابک. اون کارش درسته. عین اون موشه هست تو تام و جری، زبله.

- من جهازم پشت کامیون تو پارکینگ مامان ایناست.

- بابا جان غصه نخور.

شبنم با اوقات تلخی گفت:

- شب مهمونا میان خونه عروس رو ببینن. ما کجا ببریمشون.

- به به. چه روز خوبی. صبح روز عروسی عروس و داماد به جای اینکه بادا بادا مبارک بادا گوش کنن میزنن تو سر و کله هم. قربونت برم تو برو و همه کارهات رو بسپار به من. میام دنبالت.

شبنم لبخندی از سر ناچاری زد و جلوی در آرایشگاه پیاده شد.

موبایل امیر رضا زنگ  خورد و اسم اتابک روی مانیتور نقش بست.

- جونم.

- کجایی دوماد؟! ببین همین الان خودت رو برسون خونه مادر زنت.

اتابک رفیق گرمابه و گلستان امیر رضا بود، و از دوران دبیرستان با هم دوست بودند، او بر خلاف امیررضا که خیلی شسته رفته و مرتب بود، همیشه درگیر و مشغول بود، از آن بچه بازاریهای زبل که در آن واحد هم میتوانستند قصابی کنند، هم کباب بپزند، هم سفره برای مهمانها پهن کنند، کارت عروسی پخش کنند، مثل رانندههای 40 ساله ترانزیتی توی شهر رانندگی و بار جابهجا کنند.

- چی شده؟ نکنه پشیمون شدن میخوان شبنم رو پس بگیرن؟!

اتابک خندید و گفت:

- بی‌‌خود ذوق نکن، مال خودته تا موهات بشه رنگ دندونات! آش کشک خالته بخوری پاته نخوری پاته! می‌‌خوام کمک کنی این وسایل رو ببریم بزاریم تو خونهات، درسته دوستیم ولی سوءاستفاده نکن، تیز بپر بیا!

امیررضا خندید، اتابک عادت داشت به این تکه پراندنها، خوشحال بود که خانه را گرفته است. سریع خودش را رساند خانه و با اتابک رفتند محضر و قولنامه را نوشتند، یک خانه پنجاه و هشت متری، 13میلیون پیش ماهی 90 تومان کرایه!

- غصهاش رو نخور، این شش تومنی که بهت دادم رو تا سه ماه دیگه با سودش بهم پس میدی وگرنه مامور میارم جلبت کنن!

امیررضا همانجا توی بنگاه صورت اتابک را بوسید اما توی دلش غوغا بود، چطور این شش میلیونی که از  اتابک گرفته بود را پس بدهد، اما آنقدر سرش شلوغ بود که دیگر سعی نکرد به این موضوع فکر کند.

   

 شبنم سفره سحری را چید، آب و خرما را گذاشت کنار قرآن و رفت اتابک را بیدار کرد، اتابک کورمال کورمال رفت وضو گرفت و سر سفره نشست.

- به به! خانومم چیکار کرده!! تو کی بیدار شدی اینا رو درست کردی؟

- خب دیگه، شبنم خانوم کارش درسته!

خودش زد زیر خنده و گفت:

- زود باش، نیم ساعت تا اذان مونده، باز هم اون دم دمای آخر هی میگه کاشکی اذان رو دو دقیقه دیرتر میگفتن.

این سومین روز ماه رمضان بود که شبنم و امیررضا سر سفره سحری با هم بودند، امیررضا لقمه میگرفت اما معلوم بود که یه چیزی توی سرش است.

- امیر! چیزی شده؟ از شب که اومدی گرفتهای؟ خبری شده به من نمیگی؟

- نه، چیزی نیست.

- امیر! تو چشای من نگاه کن، هنوز هیچی نشده داری از من پنهون میکنی؟ بذار شش ماه با هم زندگی کنیم بعد از این تیز بازیا دربیار!

امیر لبخندی زد و گفت:

- آخه آدم پخمهای مثل من تیزبازیش کجا بود! تازه بدونی چه فایده داره؟! اتابک یه چک داده برگشت خورده، یعنی طرفش مالش رو خورده، سی میلیون جنس ازش برده زده به چاک، اون هم میدونی که کارش اینه که چکی کار میکنه حالا طلبکاراش پول میخوان، این رو یکی از بچههای بازار بهم گفت، یعنی اتفاقی همو دیدیم گفت اگه پول تو دست و بالت داری برس به داد رفیقت اتابک! نمی‌‌دونست من خودم شش میلیون بهش بدهکارم، آخه مردم نگاه میکنن به این کت و شلوار پوشیدن ما کارمندا، نمیدونن زیر این کتهای اتو کرده دلمون خونه! الان نمیدونم واسهاش چیکار کنم، شش میلیون هم شش میلیونه دیگه، باید بهش پس بدم، تو این شرایط، نمیدونم از کجا بیارم. ریختم به هم!

شبنم لقمه پنیر و سبزی توی دستش ماند، نمیدانست چه بگوید:

- خدا کریمه امیر! درست میشه!

- والا کفره اما نمیدونم خدا چرا این بلاها رو سر اتابک میاره، بچه به این باحالی و با مرامی من ندیدم، خیرش به همه میرسه، کافیه کسی مشکلی داشته باشه اتابک اولین نفره که میپره جلو و دستش رو میگیره، تو عروسی و عزای همه پیشقدمه، دیدی که تو عروسی خود من چیکار که نکرد، اون همه پسر عموهای به درد نخورم داشتن و میدونستن من گیرم ولی یکیشون حاضر نشد صدهزار تومن قرض بده من خونه رهن کنم، اونوقت اتابک سه روز همه بنگاهها رو گشت، خونه پیدا کرد، چونهاش رو زد، شش تومن هم پول رهن رو داد، وسایل رو بار زد و هزار تا دنگ و فنگ دیگه! آخه خدا! قربونت برم زورت به اتابک میرسه؟کرمت رو شکر!

امیر لیوان چای را با دو خرما خورد و رفت نمازش را خواند. شبنم فقط همین دعای آخر امیر را سر نماز شنید:

- خدایا! به حق این ماه رمضون کمک کن روسیاه نشم پیش اتابک!

از فردا امیر و شبنم کارشان شد اینکه چطور حداقل شش تومان اتابک را جور کنند، شبنم نیازمندی روزنامهها را میگرفت و به همه آنهایی که وام برای فروش داشتند زنگ میزد، وام شش میلیونی را دو میلیون میفروختند، ضامن کارمند رسمی میخواستند، یکجورهایی کلاه برداری شیک از آدمهایی بود که گیر افتاده بودند. امیر رضا هم همه بانکها را زیر پا گذاشت، اما یا وام نمیدادند، یا بهرهها سنگین بود، یا اینکه پول پیش میخواستند که حساب باز کند و بعد از چند ماه وام را بدهند یا به قول خودشان اعتبار تمام شده بود! اما نه امیر پولی داشت که بخواباند توی حساب و نه اینکه میشد تا چند ماه دیگر صبر کرد چون ممکن بود در این فاصله باز هم چکهای بیشتری از اتابک برگشت بخورد و کارش بکشد به زندان.

- میگم بیا قرارداد خونه رو باطل کنیم، شش تومان اتابک رو بدیم بریم یه جای ارزونتر بشینیم.

- آخه قربونت برم با این پیشنهاداتت! کجا میشه با 7 میلیون پیش و ماهی 90 تومن خونه گیر آورد، دیگه با این پولا قبر هم نمیدن به آدم چه برسه به خونه!

این پیشنهاد شبنم هم رد شد، چهار روز نا امیدکننده را گذراندند، سحریها و افطارهایشان را با این غصه پشت سر میگذاشتند، شبنم گفت:

- به جون امیر! نذر کردم اگه  این مشکل حل بشه سی روز، روزه بگیرم.

امیر از حرف شبنم خجالت کشید، یکجورهایی خودش را سرزنش میکرد که اگر وضع مالیاش خوب بود حالا نه فقط مدیون دوستش نبود بلکه میتوانست به او هم کمک کند.

- والا چی بگم شبنم! به این ماه مبارک قسم تو عمرم این همه رو نینداخته بودم، با این زبون روزه به کس و ناکس رو انداختم واسه چند میلیون ولی انگار همه دیگه بو میکشن، تا میرم طرف کسی و میگم سلام علیک، حال شما؟ انگار میفهمه پول میخوام، فوری میگه، ای بابا با این گرونی و حقوقا حالی میمونه واسه آدم؟ اجارهام عقب افتاده، شهریه بچهام رو ندادم، می‌‌خوام خونهام رو عوض کنم، صابخونه جوابم کرده و هزار تا از این حرفا، یعنی بعضی اوقات جوری میشه که آدم دلش میخواد یه چیزی هم بهشون بده!

- به بابات گفتی؟

- نه! آخه چی بهش بگم؟ از یه آدمی که چندماهه بازنشسته شده چه انتظاری میشه داشت؟! امروز زنگ زد بهم، سراغ اتابک رو گرفت، بعد فهمیدم تو مسجد محل، باباش رو دیده و با هم حرف زدن سر گرفتاری اتابک، بابا میدونه که ما خیلی با هم عیاقیم ولی نگفتم بهش که از اتابک پول گرفتم واسه رهن خونه. امروز خیلی ناراحت بود، بهم می‌‌گفت باید یه کاری واسهاش بکنیم.

چند روز بعد...

باورش مشکل است، اما واقعیت دارد، شبنم سه سال پیش در یکی از بانکهای کشور، حساب قرضالحسنه باز کرده بود، او مبلغ صد هزار تومان حساب باز کرده بود و درصدی طی این سه سال به آن اضافه شده بود، زمانی که از بانک به تلفن همراهش زنگ زدند و گفتند چند میلیون برنده شدی، شبنم پس از گذاشتن گوشی تلفن لحظاتی بیهوش شده بود و در همان بیهوشی فکر کرد که خدا چقدر زود حاجتش را به او داده است. شبنم و امیررضا پس از گذشت چند سال از این اتفاق، هیچگاه آن ماه رمضان به یادماندنی را از یاد نمیبرند...

***رمضان مبارک***

دعا میکنم زیر این سقف بلند، روی دامان زمین، هرکجا خسته شدی یا که پر غصه شدی،دستی از غیب بدادت برسید و چه زیباست که آن دست، دست خدا باشد...
*** رمضان مبارک***

ای روزگار....

دیروز وقتی اومدم خونه بعد کمی استراحت دیدم بابام داره صدام میکنه: 

دخترم... 

عزیزم... 

دختر بابا بیا... 

منم که داشتم ذوق مرگ میشدم رفتم بیرون گفتم جانم... 

گفت بیا کمک بابایی کن این آلاچیق رو درست کنیم... 

گفتم آهان پس بگو کارم داری که اینقدر تحویلم میگیری...آره دیگه هروقت باهام کار دارین محبوبه میشه گل سرسبد خونه  

خلاصه رفتم و کار تموم شد حالا موقع شام رسیده زن داداشمم خونه ما بود... 

پدر من داره واسش غذا میکشه واسش نوشیدنی میریزه میشونه کنارش... 

الان دیگه از دخترم خبری نیست آخه من دردمو به کی بگم... 

حالا این به کنار دیروز واسه زن عموم اس دادم حالشو پرسیدم... 

جواب داده: 

برو از عروس یاد بگیر هر روز بهم اس میده 

چند روز پیش از کمردرد داشتم میمردم هیشکی نگفت چته؟چه مرگته؟ 

همون روز زنداداشم یه کوچولو میریض بود مامانم زنگ زده حالشو میپرسه و قربون صدقه اش میره. 

اینا رو که نوشتم فکرنکنین دارم بهش حسودی میکنما...نه اصلا

/

پسر : عزیــــــــــــزم!!!

دختر : جووونـــــم!!!

پسر :  گــــــــــلِ من!!!

دختر : جانــــم؟؟

پسر : عشــــــقم!!!

دختر : جان؟؟؟

پسر : زندگـــی من!!!

دختر :  بله؟؟؟

پسر :  نفسِ من!!!

دختر :  زهـــرمار! بازم اسمم یادت رفته؟؟؟!!

لبخند بزن

ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ،
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﻋﺸﻘﺖ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﺪ ...
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻨﺖ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ،
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﻗﺪﺭﺗﺖ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﺪ
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺗﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ،ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ،
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ ﮐﻨﺪ
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺍﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ،
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﭘﺎﺳﺨﺖ ﺭﺍ ﺩﻫد 

محسولیت...

محسولیت... 

بیشتر اوقات اگه حوصله داشته باشم تو همه کارها به خونوادم کمک میکنم. 

اما وقتایی که بیحال باشم وحوصله نداشته باشم دست به هیچ کاری نمیزنم واین باعث میشه که بقیه از دستم دلخور بشن... 

مثلا یه بار که بابام داشت ماشینو تمیز میکرد رفتم کمک...حالا ازم انتظار داره همیشه اینکار رو بکنم 

یا بعضی اوقات کفشهاشون رو واکس میزنم...الان فکر میکنن من باید اینکار رو بکنم 

بیشتر وقتا لباساشون اتو کشیده تو کمد آویزونه...وای از اون روزی که لباس آماده نداشته باشن...خوب مگه وقتی لباساتون اتو کشیده بود ازم تشکر میکنین که حالا دارین سرم غر میزنین ... 

همیشه ریخت و پاش پدر و پسر رو جمع و جور میکنم...حتی یه موقع هایی کارهایی که مردونه هستش رو هم انجام میدم 

واین باعث شده اطرافیانم تنبل بشن ولی حالا تصمیم گرفتم به اندازه توانم کارهایی که به عهده من هستش رو انجام بدم.  

آره کلاه قرمزی جان دقیقا بات موافقم محسولیت آخرش بدبختیه. 

آی گفتی...

آقای مجری: همه بچه ها مسئولیت دارن به بزرگترها کمک کنن.

مسئولیت چیه کلاه قرمزی؟


کلاه قرمزی: محسولیت؟ اینه که از محسولیت شروع میشه، آخرش بدبختیه.
اول می گی محسولیت. می گم مثلا چی؟ می گی دفتر مدادتو جمع کن. می گم چشم.

بعد می گی محسولیت، کیفتم درست کن. بعد اون کشوئه رو برو درست کن.

بعد محسولیت، آخرش بدبختیه. سلط آبو باید کف درست کنی، بری اونجا رو بشوری.

این شد محسولیت که می گی خوفه.

دیالوگ زیبا بین آی مجری وفامیل دور

آقای مجری: واسه چی در ُ باز گذاشتی؟

 
فامیل دور: واسه بهار . 
از در بسته دزد رد می‌شه ولی از در باز رد نمی‌شه.
وقتی یه در ُ باز بذاری که دزد نمیاد توش.
 فکر می‌کنه یکی هست که در ُباز گذاشتی دیگه.
 ولی وقتی در بسته باشه، فکر می‌کنه کسی نیست ُ یه عالمه چیز خوب اون‌تو هست ُ می‌ره سراغ‌شون دیگه.
 در باز ُ کسی نمی‌زنه.
ولی در بسته رو همه می‌زنند.
خود شما به خاطراین‌ که بدونی توی این پسته دربسته چیه، می‌شکنیدش.
شکسته می‌شه اون دردل آدم هم مثل همین پسته می‌مونه.
یه سری از دل‌ها درشون بازه. می‌فهمی تو دلش چیه.
ولی یه سری از دل‌ها هست که درش بسته ‌اس.
این‌ قدر بسته نگهش می‌دارند که بالاخره یه روزمجبور می‌شند بشکنند و همه‌چی خراب می‌شه.
 
آقای مجری: در دل آدم چه ‌جوری باز می‌شه؟
فامیل دور: در دل آدم با درد دله که باز می‌شه ...