کلبه کوچک من

دراین وبلاگ از گذشته از دلتنگی ها و خوشی ها،از علایق ها و چیزهایی که دوست دارم خواهم نوشت

کلبه کوچک من

دراین وبلاگ از گذشته از دلتنگی ها و خوشی ها،از علایق ها و چیزهایی که دوست دارم خواهم نوشت

داستان به یاد ماندنی

امیررضا کنار چیزهایی که در لیست نوشته بود تیک میزد.

- خوب این هم ماشین عروس که امروز درست شد. الهی شکر. شبنم! کارها داره عالی پیش میره. فقط مونده عکاس و فیلمبردار. دیگه همه کارای عروسی جوره جوره.

شبنم از جایش بلند شد، بطری شربت را از یخچال بیرون آورد و تکه یخ را در لیوانی بزرگ انداخت:

- دست تو درد نکنه. همه کارا، رو دوش تو بود. امتحانهای دانشگاه درگیرم کرد، الان هم که کلاسهای اضافه.

- شبنم! راستی میگم کلاس آشپزی میری دیگه هی چاق میشیمها. من الانش هم اضافه وزن دارم. غذاهای رژیمی یاد بگیر.

شبنم سینی کوچک شربت را روی زمین گذاشت.

- ای بابا! شبنم! این همون سینی نیست که دیروز با هم خریدیم؟

- چرا همونه. خیلی از طرحش خوشم مییاد  فانتزیه.

- الان دست نگیر مستهلک میشه.

- بی‌‌مزه. راستی...

امیر رضا لیوان شربت را دست شبنم داد.

- میدونم میخوای در مورد خونه بپرسی. قراره فردا اتابک ماشینش رو بیاره بریم دنبال خونه بگردیم. پیدا میشه. خدا بزرگه. غصه چی رو داری میخوری؟ من قول میدم یه خونه خوب واست بگیرم.

- نه به خدا. منظورم این نبود. میگم یه جای کوچیک بگیر حالا، ما که نیاز به جای بزرگ نداریم. میخواستم بگم اگه سوئیت هم گرفتی اشکال نداره.

- نه بابا. اگه یه کمی هم شده یا وام میگیرم یا از اتابک قرض میکنم اون دست و بالش بازه. یه جای 400- 500 متری گیر مییاریم. 5 تا خواب کمتر داشته باشه من اصلا قبول نمیکنم.

امیررضا و شبنم زدند زیر خنده. مادر شبنم از توی حیاط رسید و از خنده بچهها بی نهایت شاد شد و خودش هم زد زیر خنده. شبنم تعجب کرد و پرسید:

- مامان شما واسه چی داری میخندی؟

- همین جوری مادر ذوق شماها رو کردم و خندهام گرفت.

عروسی نیمهشعبان بود. یک هفته بیشتر نمانده بود. امیر رضا و شبنم خیلی استرس این مراسم را داشتند. در عین حال که شبنم همه چیز را ساده گرفته بود و از کلی هزینههای بیهوده صرف نظر کرده بودند. پدر امیررضا اصلا وضع مالی خوبی نداشت و برای جشن نتوانسته بود کمکی کند. همه هزینهها به عهده امیر رضا بود. شبنم میدید که برای عروسی، همسرش از جان مایه میگذارد. تا دیر وقت کار میکنه تا اضافه کاری و پاداش خوبی گیرش بیاید. شبنم کمی پس انداز داشت و برای جشن کوچکشان به امیر رضا داده بود و امیدوار بودند همه چیز به خوبی تمام شود و آنها زندگی مشترکشان را به شادی آغاز کنند.

   

صبح نیمهشعبان بود و استرس هنوز دست از سر شبنم بر نداشته بود. نوبت آرایشگاه داشت. امیر رضا او را سوار ماشین کرد تا زود به آرایشگاه برسند. شبنم حرف نمیزد و فقط توی فکر فرو رفته بود.

- حالا چرا با شوهرت قهری خانومی؟!

- ببین من همه جا همه چیز رو به تو سپردم. اما تو جریان خونه سهلانگاری کردی؟ یعنی چی که طرف هنوز خونه رو تخلیه نکرده. ما شب باید بریم تو خونه خودمون.

- سپردم به اتابک. اون کارش درسته. عین اون موشه هست تو تام و جری، زبله.

- من جهازم پشت کامیون تو پارکینگ مامان ایناست.

- بابا جان غصه نخور.

شبنم با اوقات تلخی گفت:

- شب مهمونا میان خونه عروس رو ببینن. ما کجا ببریمشون.

- به به. چه روز خوبی. صبح روز عروسی عروس و داماد به جای اینکه بادا بادا مبارک بادا گوش کنن میزنن تو سر و کله هم. قربونت برم تو برو و همه کارهات رو بسپار به من. میام دنبالت.

شبنم لبخندی از سر ناچاری زد و جلوی در آرایشگاه پیاده شد.

موبایل امیر رضا زنگ  خورد و اسم اتابک روی مانیتور نقش بست.

- جونم.

- کجایی دوماد؟! ببین همین الان خودت رو برسون خونه مادر زنت.

اتابک رفیق گرمابه و گلستان امیر رضا بود، و از دوران دبیرستان با هم دوست بودند، او بر خلاف امیررضا که خیلی شسته رفته و مرتب بود، همیشه درگیر و مشغول بود، از آن بچه بازاریهای زبل که در آن واحد هم میتوانستند قصابی کنند، هم کباب بپزند، هم سفره برای مهمانها پهن کنند، کارت عروسی پخش کنند، مثل رانندههای 40 ساله ترانزیتی توی شهر رانندگی و بار جابهجا کنند.

- چی شده؟ نکنه پشیمون شدن میخوان شبنم رو پس بگیرن؟!

اتابک خندید و گفت:

- بی‌‌خود ذوق نکن، مال خودته تا موهات بشه رنگ دندونات! آش کشک خالته بخوری پاته نخوری پاته! می‌‌خوام کمک کنی این وسایل رو ببریم بزاریم تو خونهات، درسته دوستیم ولی سوءاستفاده نکن، تیز بپر بیا!

امیررضا خندید، اتابک عادت داشت به این تکه پراندنها، خوشحال بود که خانه را گرفته است. سریع خودش را رساند خانه و با اتابک رفتند محضر و قولنامه را نوشتند، یک خانه پنجاه و هشت متری، 13میلیون پیش ماهی 90 تومان کرایه!

- غصهاش رو نخور، این شش تومنی که بهت دادم رو تا سه ماه دیگه با سودش بهم پس میدی وگرنه مامور میارم جلبت کنن!

امیررضا همانجا توی بنگاه صورت اتابک را بوسید اما توی دلش غوغا بود، چطور این شش میلیونی که از  اتابک گرفته بود را پس بدهد، اما آنقدر سرش شلوغ بود که دیگر سعی نکرد به این موضوع فکر کند.

   

 شبنم سفره سحری را چید، آب و خرما را گذاشت کنار قرآن و رفت اتابک را بیدار کرد، اتابک کورمال کورمال رفت وضو گرفت و سر سفره نشست.

- به به! خانومم چیکار کرده!! تو کی بیدار شدی اینا رو درست کردی؟

- خب دیگه، شبنم خانوم کارش درسته!

خودش زد زیر خنده و گفت:

- زود باش، نیم ساعت تا اذان مونده، باز هم اون دم دمای آخر هی میگه کاشکی اذان رو دو دقیقه دیرتر میگفتن.

این سومین روز ماه رمضان بود که شبنم و امیررضا سر سفره سحری با هم بودند، امیررضا لقمه میگرفت اما معلوم بود که یه چیزی توی سرش است.

- امیر! چیزی شده؟ از شب که اومدی گرفتهای؟ خبری شده به من نمیگی؟

- نه، چیزی نیست.

- امیر! تو چشای من نگاه کن، هنوز هیچی نشده داری از من پنهون میکنی؟ بذار شش ماه با هم زندگی کنیم بعد از این تیز بازیا دربیار!

امیر لبخندی زد و گفت:

- آخه آدم پخمهای مثل من تیزبازیش کجا بود! تازه بدونی چه فایده داره؟! اتابک یه چک داده برگشت خورده، یعنی طرفش مالش رو خورده، سی میلیون جنس ازش برده زده به چاک، اون هم میدونی که کارش اینه که چکی کار میکنه حالا طلبکاراش پول میخوان، این رو یکی از بچههای بازار بهم گفت، یعنی اتفاقی همو دیدیم گفت اگه پول تو دست و بالت داری برس به داد رفیقت اتابک! نمی‌‌دونست من خودم شش میلیون بهش بدهکارم، آخه مردم نگاه میکنن به این کت و شلوار پوشیدن ما کارمندا، نمیدونن زیر این کتهای اتو کرده دلمون خونه! الان نمیدونم واسهاش چیکار کنم، شش میلیون هم شش میلیونه دیگه، باید بهش پس بدم، تو این شرایط، نمیدونم از کجا بیارم. ریختم به هم!

شبنم لقمه پنیر و سبزی توی دستش ماند، نمیدانست چه بگوید:

- خدا کریمه امیر! درست میشه!

- والا کفره اما نمیدونم خدا چرا این بلاها رو سر اتابک میاره، بچه به این باحالی و با مرامی من ندیدم، خیرش به همه میرسه، کافیه کسی مشکلی داشته باشه اتابک اولین نفره که میپره جلو و دستش رو میگیره، تو عروسی و عزای همه پیشقدمه، دیدی که تو عروسی خود من چیکار که نکرد، اون همه پسر عموهای به درد نخورم داشتن و میدونستن من گیرم ولی یکیشون حاضر نشد صدهزار تومن قرض بده من خونه رهن کنم، اونوقت اتابک سه روز همه بنگاهها رو گشت، خونه پیدا کرد، چونهاش رو زد، شش تومن هم پول رهن رو داد، وسایل رو بار زد و هزار تا دنگ و فنگ دیگه! آخه خدا! قربونت برم زورت به اتابک میرسه؟کرمت رو شکر!

امیر لیوان چای را با دو خرما خورد و رفت نمازش را خواند. شبنم فقط همین دعای آخر امیر را سر نماز شنید:

- خدایا! به حق این ماه رمضون کمک کن روسیاه نشم پیش اتابک!

از فردا امیر و شبنم کارشان شد اینکه چطور حداقل شش تومان اتابک را جور کنند، شبنم نیازمندی روزنامهها را میگرفت و به همه آنهایی که وام برای فروش داشتند زنگ میزد، وام شش میلیونی را دو میلیون میفروختند، ضامن کارمند رسمی میخواستند، یکجورهایی کلاه برداری شیک از آدمهایی بود که گیر افتاده بودند. امیر رضا هم همه بانکها را زیر پا گذاشت، اما یا وام نمیدادند، یا بهرهها سنگین بود، یا اینکه پول پیش میخواستند که حساب باز کند و بعد از چند ماه وام را بدهند یا به قول خودشان اعتبار تمام شده بود! اما نه امیر پولی داشت که بخواباند توی حساب و نه اینکه میشد تا چند ماه دیگر صبر کرد چون ممکن بود در این فاصله باز هم چکهای بیشتری از اتابک برگشت بخورد و کارش بکشد به زندان.

- میگم بیا قرارداد خونه رو باطل کنیم، شش تومان اتابک رو بدیم بریم یه جای ارزونتر بشینیم.

- آخه قربونت برم با این پیشنهاداتت! کجا میشه با 7 میلیون پیش و ماهی 90 تومن خونه گیر آورد، دیگه با این پولا قبر هم نمیدن به آدم چه برسه به خونه!

این پیشنهاد شبنم هم رد شد، چهار روز نا امیدکننده را گذراندند، سحریها و افطارهایشان را با این غصه پشت سر میگذاشتند، شبنم گفت:

- به جون امیر! نذر کردم اگه  این مشکل حل بشه سی روز، روزه بگیرم.

امیر از حرف شبنم خجالت کشید، یکجورهایی خودش را سرزنش میکرد که اگر وضع مالیاش خوب بود حالا نه فقط مدیون دوستش نبود بلکه میتوانست به او هم کمک کند.

- والا چی بگم شبنم! به این ماه مبارک قسم تو عمرم این همه رو نینداخته بودم، با این زبون روزه به کس و ناکس رو انداختم واسه چند میلیون ولی انگار همه دیگه بو میکشن، تا میرم طرف کسی و میگم سلام علیک، حال شما؟ انگار میفهمه پول میخوام، فوری میگه، ای بابا با این گرونی و حقوقا حالی میمونه واسه آدم؟ اجارهام عقب افتاده، شهریه بچهام رو ندادم، می‌‌خوام خونهام رو عوض کنم، صابخونه جوابم کرده و هزار تا از این حرفا، یعنی بعضی اوقات جوری میشه که آدم دلش میخواد یه چیزی هم بهشون بده!

- به بابات گفتی؟

- نه! آخه چی بهش بگم؟ از یه آدمی که چندماهه بازنشسته شده چه انتظاری میشه داشت؟! امروز زنگ زد بهم، سراغ اتابک رو گرفت، بعد فهمیدم تو مسجد محل، باباش رو دیده و با هم حرف زدن سر گرفتاری اتابک، بابا میدونه که ما خیلی با هم عیاقیم ولی نگفتم بهش که از اتابک پول گرفتم واسه رهن خونه. امروز خیلی ناراحت بود، بهم می‌‌گفت باید یه کاری واسهاش بکنیم.

چند روز بعد...

باورش مشکل است، اما واقعیت دارد، شبنم سه سال پیش در یکی از بانکهای کشور، حساب قرضالحسنه باز کرده بود، او مبلغ صد هزار تومان حساب باز کرده بود و درصدی طی این سه سال به آن اضافه شده بود، زمانی که از بانک به تلفن همراهش زنگ زدند و گفتند چند میلیون برنده شدی، شبنم پس از گذاشتن گوشی تلفن لحظاتی بیهوش شده بود و در همان بیهوشی فکر کرد که خدا چقدر زود حاجتش را به او داده است. شبنم و امیررضا پس از گذشت چند سال از این اتفاق، هیچگاه آن ماه رمضان به یادماندنی را از یاد نمیبرند...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد